عکس ها .

من هیچ وقت توی عکس ها نیستم از عکس هایی که خودم تویشان باشم و پس زمینه ام گل و چمن و بلبل و یا حتی یک ویوعه پرفشنال باشد خوشم نمی آید از سلفی هم بدم می آید دماغم را بزرگ نشان میدهد در صورتی که دماغ من خیلی بی عیب و نقص است صاف است و کمی سربالا و مدلش به مادربزرگ خدابیامرزم رفته است البته ای کاش به جای گوشتی بودن استخوانی بود ولی خب ملالی نیست در زمان خلقتم احتمالا گِل زیاد داشته اند 

از بحث منحرف نشوم میخواستم بگویم اما دوست دارم که آدمها را ثبت کنم  آن ها لبخند بزنند و من با همه ی بی سوادی ام در عکاسی سعی کنم که کادر را طوری ببندم که همه چیز در عین بی قاعدگی جای خودش باشد 

زیبایی آدمها را در عکس هایم ثبت کنم و انعکاس روحشان را از چشمهایشان نشان بدهم 

فردا اما دعوتم باید بروم باغ دوستم و یکی از دوست هایم که دوربین حرفه ای دارد میخواهد از همه عکس بگیرد و دارم فکر میکنم چه بهانه ای بیاورم که بیخیال من بشوند که من از اینکه در عکس باشم خوشم نمی آید .


+عکس گرفتن از طبیعت و محیط اطراف را بیشتر از آدمها دوست دارم 

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۸

چگونه کنکور را به یک بیزینس بزرگ تبدیل کنیم !

ساعت شیش و نیم بود که به خونه برگشتم مامان اومد و گفت دختر گلم شراره خوب بود ؟ من که متعجب از این همه مهربونی یهویی مامان ابروهامو بالا انداخته بودم گفتم سلام رسوند و همینطور متعجب بهش خیره بودم که یهو برگشت گفت داد و بیداد نکنیا! شبکه اموزش تبلیغ دی وی دی عربی بود زنگ زدم برای نمونه سفارش دادم ببینی چطوره اگه خوب بود بخریمش دستمو مشت کردم یه لبخند مسخره زدم و گفتم چقدر زیبا -_- مامان گفت : الانم کم کم زنگ میزنن چون گفتم دخترم خونه نیستش و خرسند از داد و بیداد نکردنای من ( چون من وحشتناک از شبکه اموزش و دلقک هاش متنفرم در زمینه کنکور ) به سمت اشپزخونه رفت و من غمگین به سمت اتاقم رفتم و ادامه تستای هندسه رو زدم  

یکم که گذشت صدای نکره تلفن خونه بلند شد خودکارو پرت کردم روی میز و تلفن برداشتم خیلی مودب و موقر گفتم بله بفرمایید؟ یه صدایی از پشت تلفن گفت سلام خانم خسته نباشید از موسسه نمیدونم چیچی مزاحمتون شدم شما تماس گرفته بودین صدامو صاف کردم و گفتم بله برای نمونه کارهای سی دی عربی تماس گرفتم چطوری باید دریافتشون کنم؟ اون اقای مثلا محترم هم برگشتن گفتن به اون هم میرسیم شما کار دیگه ای نداری ؟ گفتم نه چه کاری میتونم داشته باشم مثلا ؟ 

گفت داری برترین مشاور پایتخت حرف میزنی و ستوده درونم بشدت تمایل داشت بگه برو عامو با گنده تر از توام کاری ندارم تو که عددی نیستی .ولی به جاش خیلی متین گفتم من نیاز به مشاوره ندارم اینجا رو نمیدونم چی گفت و چطوری بحث رو کشوند به اینکه هدفت چیه و معدلت چنده و تراز قلم چیت چطوریه و وقتی بهش جواب دادم گفت افتضاحه واقعا افتضاح نبودن و تازه بخشیش هم بخاطر درس نخوندنمه   بهش گفتم اینا بخاطر اینه که من درس نمیخونم و ساعت مطالعم از یه ساعت بیشتر نشده و میدونین چی گفت : گفت اعتماد به نفست ستودنیههه میخواستم بگم چون خودم ستودم :| ولی عوضش گفتم اولین شرط بقا تو همچین دنیایی اعتماد به نفسه ماهرانه بحث رو عوض کرد و گفت تو چیزی از برنامه ریزی میدونی منم گفتم نه که از من ناامید شه و قطع کنه  ولی ای کاش لال میشدم و نمیگفتم از خود هفت شروع کرد و تا بیست دقیقه پیش یک بند و ممتد حرف زد و وسطش هی میگفت درسته ستوده جان ؟ و یا حواست به منه ؟ و من درحالی که لباسامو تا میکردم کتابامو مرتب میکردم میگفتم بله درسته ،صحیح ،چقدر جالب، واقعا نمیدونستم ؟! و اون هی ادامه میداد تازه وسط ماجرا هم هی میگفت ما وقتمون محدوده و من هی یاد اوری میکردم من یکسال زمان دارم حقیقتا و اون میگفت این زمان خیلی کمه خیلی کم !

 دراین بین متوجه نکات جالبی شدم اینکه چقدر ذهنم بستس ، چقدر بیسوادم چقدر کمم و اگه اون مشاور من بشه چقدر فوق العاده میشم:| و اون با رتبه نود و هشت کنکور سال نود که سالانه فقط افراد محدود و خاص و باهوشی رو مشاوره میده تا رزومش خراب نشه و خودش چقدر انسان خفنیه و من چقدر موجود حقیریم و اون لطف کرده داره با من حرف میزنه 

البته از حق نگذریم بین حرف هاش نکته های خوبی ام پیدا میشد که دونستنش خالی از لطف نبود 

نکته جالب ماجرا میدونین کجاست وسط مکالممون هی میگفت ستوده جان من وقتم محدوده امروز نمیتونم مفصل باهات حرف بزنم و همین ادم که وقتش محدود بود حدود دوساعت با من حرف زد :| وقتش آزاد بود چیکار میکرد واقعا؟

بعد هم خداحافظی کرد و در هنگام خداحافظی ازم خواست که شماره کاریشو یادداشت کنم و من هی فکر میکردم مگه ازش شماره شخصی خواستم که اینقدر رو کاری بودن قضیه تاکید داره در نهایت هم گفت اون بالابالا ها ببینمت خانوم موفق باشی :| 

و منو به لطف خدا و با یاری اهل بیت فکر کنم رها کرد 

و من از وقتی تلفن و قطع کردم دلم میخواد زار بزنم برای نظام اموزشی که باعث شده  که از کم شمردن و استرس زایی نوجوون ها و ناآگاهی هاشون کسب درامد بشه .

+ای کسانی که تا انتها خواندید درود بر شرف آریاییتون به هرحال D: چون خیلی طولانی بود

  • ستوده --
  • شنبه ۱۸ خرداد ۹۸

مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است کتاب فردریک بکمن نویسنده سوئدیه داستان درمورد السای هفت ساله و مادربزرگ هفتاد و هفت سالشه که با همه هفت ساله ها و هفتاد و هفت ساله های دنیا تفاوت دارن قلم روان بکمن که با خلاقیتش ترکیب شده و فضای فانتزی خاصی رو بودجود آورده واقعا آدم رو سر ذوق میاره 

و مفاهیم دنیای واقعی مثل عشق مرگ زندگی تخیل به شکل واقعا! خلاقانه ای رو صفحه ی کاغذ آورده شده 

مهم نیست چند سالتونه اگه قصه های فانتزی رو دوست دارین و دنبال مفاهیم عمیق هم هستین  من حتما بهتون این کتاب رو پیشنهاد میکنم .


با تشکر از حضور افتخاری پتو سرخپوستی قشنگمD:

و مرسی از بیان که کیفیت عکس رو افتضاح کرده -_-


بخشی از متن کتاب :

سایه ها اولش اژدها بودند، اما ذاتشان شرور بود و تاریکی این ذات شرور باعث شد به چیز دیگری تبدیل شوند. چیزی بسیار خطرناک تر. آنها از آدمها در قصه هایشان متنفرند؛ این تنفر آنقدر عمیق و ریشه دار شد که در نهایت تاریکی همه وجود آنها را در بر گرفت، تا جایی که سروشکلشان دیگر قابل تشخیص نبود. همین است که شکست دادنشان این همه سخت است، چون می توانند توی دیوار یا توی زمین ناپدید شوند یا توی هوا شناور شوند. آنها وحشی و خونخوار هستند و اگر یکی شان کسی را نیش بزند، طرف نمی میرد، بلای بدتری به سرش می آید: تخیلش را از دست می دهد. تخیل از توی زخم بیرون می جهد و آدم غم زده و تھی باقی می ماند. بعد هر روز پژمرده تر و پژمرده تر می شود، تا جایی که بدنش به یک پوسته تبدیل می شود. تا جایی که دیگر حتی یک قصه هم یادش نمی آید. و بدون قصه ها میاماس و تمام سرزمین نیمه بیداری می میرد، مرگ بدون تخیل. بدترین نوع مرگ است 


+سعی کردم پست معرفی خوبی از آب دربیاد دیگه نمیدونم چقدر موفق بودم :|


  • ستوده --
  • دوشنبه ۱۳ خرداد ۹۸

دومی و غول اخر D:

که آدمیزاد باید برای تمام آدمهایی که از دست میدهد سوگواری کند ولی دوباره کاری نه ...


پینوشت : قبلی باز یه خداحافظی درکار بود این یکی با یه هوووف رفت 

پشیمونم ؟ نه 

غمگینم ؟ نه 


قبل از اینکه بره گفت تو هیچ وقت حرف تازه ای نداری گفتم نه ندارم 

و تو دلم گفتم قدیمی ها هنوز تموم نشدن 


  • ستوده --
  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۸

از مجموعه how poetry save me

جونم براتون بگه که :

آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود 

مارا زمانه گر شکند ساز میشویم

بله اینطوریاس

    

  • ستوده --
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۸

انجمن حمایت از آدم بدها

آیا فکر میکنید که آدم بده ی داستان بودن کار راحتی است ؟ نه جانم اگر تصورتان این است که(مثل فیلم ها) ادم بدها همیشه ثروتمندند و همیشه پاروی پاانداخته اند و کسی برایشان آب پرتقال می اورد باید بگویم که سخت در اشتباهید 

ما آدم بدها برای بد بودنمان باید جان بکنیم سرزنش های اطرافیان و نگاه تاسف بارشان را به جان بخریم و در هول و ولا باشیم تا " شاید " شما متوجه شوید که خوبی چقدر ارزشمند است ما به بد بودن محکومیم تا خوب بودن شما معنا و مفهوم پیدا کند 

تازه کسی هیچ کجای تاریخ از ما یاد نمیکند و قدرمان را نمیداند عوضش یک مشت لعن و نفرین برایمان میماند،  فکر میکنید اگر ما نبودیم قهرمانی هایتان را چطور نمایش میدادید؟ 

حالا که بحثش شد بگذارید بگویم لااقل بخاطر ماهم که شده تصنعی خوب نباشید باور کنید خستگی کارهای شبانه روزی برای نقشه ریختن اجرا کردن و حتی جنگیدن برای بد بودن و تلاش برای اینکه بدِ ایده آلی باشیم وقتی بخاطر خود خوبی قیام نمی کنید روی دوشمان سنگینی میکند ؛ اگر واقعا به خوبی اعتقاد دارید که هیچ وگرنه بیایید ور دل ما مشغول به کار شوید حقوقش هم خوب است به هرحال در شرایط اقتصادی کنونی داشتن شغل خودش یک موهبت محسوب میشود چه برسد به شغل شرافتمندانه ای مثل معنی دادن به خوبی ها

  • ستوده --
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸

همین دیگه

حوصلم سررفته فردا هندسه دارم و خیلی خوب نخوندم ولی سرم درد میکنه و حوصله ندارم

بیاین حرف بزنین هرچی که دوست دارین بگین 


پی نوشت : کابرفعال بیان فقط منم که بیست و چهارساعته انلاینم روزی یه پستم میذارم :|

  • ستوده --
  • شنبه ۴ خرداد ۹۸

سَلامُ للذین اَحَبَّهُم عبثاً


یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :(( 

  • ستوده --
  • جمعه ۳ خرداد ۹۸

وقایع اتفاقیه

غمگینم و ناامید و دست به هرکاری زدم تا حالم رو بهتر کنم نتیجه نداده سه روزه تمام سه فصل سوپر گرل رو دیدم و احساس میکنم خوب فیزیک نخوندم و اعصابم خرده 

اینستاگرام و همه گروه های تلگرام رو حذف کردم و دلتنگم احساس معتادی رو دارم که دلش برای روزهای اعتیادش تنگ شده و این حالمو بهم میزنه این وابستگی ها واقعا حالمو بهم میزنه 

و نیاز شدیدی به نامرئی شدن دارم و حتی نیاز دارم که زمان رو متوقف کنم تاحالم بهتر شه و دوباره ادامه بدم اما نه دنیا برای کسی صبر میکنه نه هیچ توانایی فرا انسانیی مبنی بر نامرئی شدن دارم و باید ادامه بدم ...


+هر زمستون که میمیریم

تو بهار باز جون میگیریم 


  • ستوده --
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸

قبل از سی سالگی

یکی از کارایی که قبل از سی سالگی باید انجام بدم اینه که به صورت کوتاه مدت تو یه کتاب فروشی گل فروشی و کافه مشغول به کار بشم 

به نظرم تجربه های هیجان انگیزی خواهد بود :))

کتاب فروشی رو بیشتر از اون دوتای دیگه دوست میدارم 

  • ستوده --
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۸