۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

یکشنبه ها با صاد 3

پریروز یکشنبه بود طبق معمول یکشنبه ها با صاد داشتیم منتها این دفعه با حضور افتخاری سین و شین [ اخ که من چقدر این دوتا دخترو دوست دارم یعنی قشنگ خواهرن ] صبح رو در جوار هم سپری کردیم خندیدیم خوردیم من دیگه اون احساس معذب بودن اولیه رو ندارم خونه صاد احتمالا تا اخر تابستون در کابینت هاشم وا میکنم ! :| بعدش رفتم کلاس ریاضی و واقعا هنگ بودم میگفت دو ضربدر چهار میگفتم شیشش :| امتحان رفت بگیره هیچییی یادم نمیومد میخواستم همونجا بخوابم برگه هارو نگرفت گفت پیش خودتون باشه خدا خیرش بده بواقع 

بعد ما شب قبلش قرار گذاشته بودیم بریم بیرون خودمون قبل از اینکه سین و شین بخوان بیان خونه صاد هیچی بعد از کلاس رسیدم خونه دیدم پیام دادن کجایی زنگ بزن بهمون زنگ زدم گفتن بیا کانون پرورش فکری میم رو ببینیم و یکم تجدید خاطره کنیم بعدم بریم یه جایی بچرخیم یکم همینطوری حرف زدیم که صدای جفتشون دراومد گفتن ستود گشنمونه گفتم نیمرو بزنم بیارم براتون؟ سین گفت اخه پروفسور صبح نیمرو خوردیما  بعد گفتن که میرن خونه شین ناهار بخورن و منم برم اونجا 

رفتیم اونجا و از ثانیه اول دوباره خندیدن رو شروع کردیم و تموم یه ساعتی که اونجا بودیم قهقههه میزدیم :| حتی به ترک دیوار هم خندیدیم یعنی بعدش رفتیم کانون و سین میم رو دید و بعد رفتیم سمت خونه سین اینا تو ضل افتاب ( درست نوشتم ) نشستیم تو یه چمنی بعد یهو دیدیم چندتا مرد که هیکلشون سه تای یخچال بود دارن میان سمتمون من ضمن تشهد خوندن گوشیمو از تو کیفم برداشتم و گفتم سلاممم مامان داریم میایم همونجا وایسا الان رسیدیم بهت و این دوستان گرامی تنها با ذکر کجا میرین بیاین باهم ریلکس کنیم از خیرما گذشتن بنده هم سعی کردم اون قسمت ایده ال گرای درونم رو که هی میگه خدایا ما زن ها چقدر بدبختیم هی میگن شما ریحانه این شما فرزانه این بعد یه قانون وضع نمیکنن که ما حداقل از خشونت کلامی در اسایش باشیم بعد رفتیم سر خاک داداش سین سین یکم گریه کرد یکم ناراحت بود من یکم باهاش حرف زدم و بغلش کردم بعد راه افتادیم سمت خونه سین اینا دم در ایستاده بودیم که سگ فامیلشون یهو با دو اومد سمتم بعد من اول خیلی ریلکس ایستاده بودم یهو دیدم دوسانتی متر بیشتر باهام فاصله نداره یهو با جیغ گفتم بخدااااا من ادم مناسبی نیستمممم بعد یهو دیدم همه دارن نگام میکنن من با گونه های سرخ شده به سمت خونه ی سین اینا حرکت کردم که دیدم سین و مامانش از خنده نفسشون بالا نمیاد دیگه :| بعد رفتیم اونجا چپیدیم تو اتاق سین باز مسخره بازی دراوردیم خندیدیم و یکم که گذشت عین بچه های خوب من و شین اومدیم خونه هامون 

قصه ی ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید D:

 

 

  • ستوده --
  • سه شنبه ۲۹ مرداد ۹۸

برای حرکت کنندگان رو به جلو

زندگی شما، مال خودتان است. نگذارید زیر تسلیم و رضای متعفن خرد شود. به هوش باشید. همیشه راهی برای فرار است. همیشه نور امیدی در جایی وجود دارد. ممکن است نور تابانی نباشد، اما تاریکی را در هم می‌شکند، هوشیار باشید. خدایان فرصت‌هایی پیش روی‌تان می‌گذارند، آنها را بشناسید، و در آغوش بکشید، شما نمی‌توانید مرگ را در هم بشکنید، ولی می‌توانید گاهی مرگ را در زندگی‌تان از بین ببرید. هرچه بیشتر این کار را بکنید، نور بیشتری خواهد تابید. زندگی شما، در دستان خودتان است. آن را به درستی دریابید وقتی هنوز در اختیارتان است. شما شگفت‌انگیزید، و خدایان بی‌صبرانه منتظر شاد کردن‌تان هستند. 

 "چارلز بوکوفسکی" "ترجمه‌ی مهیار مظلومی"

  • ستوده --
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۸

فلسفه بافی

برای ح نوشتم دلم میخواد کسی رو داشته باشم که فقط و فقط مال من باشه و با هیچ کس شریکش نشم خندید و گفت من میتونم داوطلب باشم بهش گفتم که نه تو به صاد تعلق داری به خواهرت به مامان و به عین که اون دوستته دایره ی ادمهایی که بهشون تعلق داری زیاده

بعد بهش گفتم به نظرت من به کیا تعلق دارم ؟ گفت مامانت بابات صاد سین شین اون یکی صاد نون! غین و میم ! اسم خودش رو هم نگفت .

گفتم که جالبه من به هیچ کدوم از این ادمهایی که گفتی احساس تعلق نمیکنم مخصوصا بابام گفت من هم نمیکنم گفتم پس تو قضیه ی تعلق احساس طرف مقابلمونه که باعث متعلق بودن ما میشه؟ گفت درسته ! ولی هر ادمی قبل از هرچیزی مال خودشه 

من اینو میدونستم عمیقا هم باورش داشتم ولی لحظه هایی تو زندگی هست که ادم دلش میخواد کسی تمام و کمال برای اون باشه و به اون تکیه کنه 

بهش گفتم وقتی متعلق نیستی معلقی میخواد تعلق به خودت باشه به خانوادت به یه مکان یا یه قصه .

 

بعدا نوشت : خیلی نفرت انگیزه یکی با اینکه کسی بهش دروغ بگه مشکلی نداشته باشه؟ من واقعا ندارم بیشتر احساس ترحم بهم دست میده نسبت به اون ادم و برام مهم نیست راجع به ادمای نزدیک زندگیمم فکر میکنم مقصر منم که محیط امنو براشون فراهم نکردم که باهام صادق باشن :(

  • ستوده --
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

بارقه ی خورشید

نمیدونم چرا دلم میخواد همش بنویسم صدای همایون خان شجریان تو اتاق پیچیده و دارم فکر میکنم چطور صدای یک ادم میتونه اینقدر مخملی باشه فیزیک خوندم و قراره برم ادبیات بخونم ح توراه سفره و پیام هام رو هر دوساعت یه بار جواب میده به حجم کتاب تستی که رو صندلیم ریخته شده و حجم دیگه ای که تو کتابخونمه فکر میکنم و یکم نگران میشم ولی خب نگرانی نداره فقط باید کارمو درست انجام بدم و روبه جلو حرکت کنم هرچند گفتنش راحت تر از عمل کردنشه 

تصمیم دارم راجع به اصولی که دنبال میکنم تو زندگیم   و راجع به درس هایی که تاالان از زندگی گرفتم   بنویسم برای خودم  به نظرم ایده ی خوبیه چون همه  چیز و واضح تر و شفاف تر میکنه و باعث میشه که یه قصه رو دوباره تکرار نکنم 

احتمالا تا چند وقت دیگه کامنت هارو ببندم همش احساس میکنم مجبوری کامنت میذارین و منم منتظر کامنتا میمونم این انتظار مخصوصا وقتی به حقیقت نمیپیونده خیلی رو اعصابه هرچند مرددم درمورد این تصمیم ولی خب.

 

+ جک من زن خوشبختی ام چون تو این دنیا شعر هایی وجود داره که فقط و فقط برای من سروده شده 

از مجموعه ی گفت و گوی دست ها 

 

 

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸

ما وقع

دیروز روز اول پانسیون بود و میتونم بگم محشر بود برای اولین بار ساعت های پشت هم درس خوندم و تست زدم هم زمان کتاب ناطور دشت رو هم بینش خوندم هیچ استرسی درکار نبود همه میخندیدن و تلاش میکردن 

ازمون جمعه رو گند زدم بعد از ظهرش مامان خیلی جدی گوشی رو ازم گرفت و من مخالفتی نکردم مسئله اینجاست که تصمیم درستیه و انکار من هم بی فایدس امروز دوباره بهم داد چون قراره بیست دقیقه دیگه برم بیرون 

دیروز ولی یکی از علت های دیگش که حالم خیلی خوب بود عدم استفاده از گوشی بود نه هیچ خبری نه هیج حرفی هیچ دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت

از هولدن کالفید خوشم اومد آدم هم رگ و ریشه ایه و جسارتش انکار نشدینه 

اما مهمترین چیزی که درش توجه من و جلب کرد این بود که هیچ ابایی نداشت از اینکه خودش باشه 

کتاب بعدی که شروع کردم بیگانه آلبرکاموعه و فعلا ده صفحشو خوندم و حتما نظرم رو اعلام میدارم 

الان هم بیرون داره باد میزنه لباسایی که روی صندلی ریخته بود رو به جایگاهشون رسوندم و و نشستم روی تخت و دلم میخواد همین الان بخوابم 

 

شما چه میکنید؟ ایام به کامه؟

  • ستوده --
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸

همین.

گفته بودم که ترس بین احساساتی که میشناسم از همشون کشنده تره . از شنبه قراره برم پانسیون تو خونه نمیتونم درس بخونم خودشون بمونن و خونشون از بس نگران بودم براشون  ولی الان میگم به من چه اصلا ...دوروزه قفسه سینم درد میکنه گوشمم همینطور تو گوگل سرچ کردم به چیزای جالبی نرسیدم حس میکنم انگشتم کج شده و میترسم ، وقتهایی که خونمون تو سکوته رو دوست دارم کاش میتونستم مغزمم ساکت کنم جدیدا متوجه شدم شستن دستام بهم ارامش میده ولی به نظرم بهتره یه جایگزین دیگه واسه آرامشم پیدا کنم میترسم میترسم ترس داره منو میخوره هیچ جوره از این فوبیای بی سروته نمیتونم خلاص شم فوبیای مریضی ام فوبیاست که من دارم؟ غم انگیزه دلم میخواد داد بزنم سام بادی سیو میی پلیز ولی خودمو نگهداشتم 

هیچ کس سوپر من نیست ستوده خانم خودت گند زدی خودتم درستش کن 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۸

یک شنبه ها با صاد*

صبح بلند شدم دیشب نتوانسته بودم بخوابم و صبح هم زود بیدار شده بودم و توقع سردرد داشتم ولی خبری نبود به نظرم از همانجا مشخص میشد که امروز روز خوبیست دیروز بابای همکلاسی ام زنگ زد و گفت که نمیتواند فردا مارا ببرد و آیا امکانش هست که مامان زحمتش را بکشد ؟ پس با این حساب مامان باید مارا میبرد لباس هایم را پوشیدم و در آینه حسابی قربان صدقه خودم رفتم . 

سرتان را درد نیاورم روانه راه شدیم و مامان دربین راه گفت که کجا پیاده ات کنم به خانه ی صاد نزدیک تر است؟ گفتم همین بغل پیاده ام کنی میروم و مامان سرکوچه شان مرا پیاده کرد ساعت یک ربع به هشت بود و نمیدانم چرا به نظرم یک ربع زودتر از هشت آنجا بودن درست نبود ! یکمی آن اطراف گشتم و اصطلاحا خیابان هارا متر کردم ؛خودم هم از کارم خنده ام گرفته بود .ساعت دو دقیقه به هشت بود که به خودم تشر زدم خودت را جمع کن ستوده و برو و رفتم.

بالاخره سوار اسانسور شدم و به خانه ی صاد رسیدم بعد از بغل اولیه ! وارد خانه شدم کیفم را روی مبل گذاشتم و نشستم خجالتی بودن به من نمی آید ولی راستش را بخواهید کمی خجالت میکشیدم خودم هم نمیدانم چرا 

حرف زدن را شروع کرده بودیم از هر دری حرف میزدیم که بیشترش حول محور ح میچرخید و خب چه کسی بود که ناراحت باشد؟!

در میانه ی همین حرف هایمان بود که صاد صدایم زد که بیایم و صبحانه بخورم یک چیز گیلانیی که اسمش را یادم رفته  با سیب زمینی سرخ کرده و زیتون [ تمام ترکیبات مورد علاقه من ] و من حتی با وجود بی اشتهایی جدیدم  تا ته بشقاب را خوردم و فکر میکردم نه هنوز بخش های شکموی وجودی ام نفس میکشند و به خودم لبخند زدم  صاد گفت که از ح تقلب گرفته است که من چه چیزی را خیلی دوست دارم و او گفته برای سیب زمینی سرخ کرده جان میدهد .

ما در همین حال حرف میزدیم و میخوردیم بعد از اینکه کارمان با بشقاب ها تمام شد لیوان چای من را برداشتیم و به هال رفتیم روی مبل نشستیم و حرف زدن را از سر گرفتیم گاهی وقتها هم سکوت میکردیم میدانید صاد از آن آدم هاییست که برای حرف زدن نیاز به کلمه هم ندارد او حتی در سکوت هم تاثیر مثبتش را [ حداقل برای من ] به جا میگذارد 

در ادامه ازش خواستم که چند تا کتاب به من امانت بدهد مدت ها یک چیزی حدود دوسه هفته از اخرین کتابی که خوانده بودم میگذرد و من دلم برای کتاب خواندن پر میزند کتاب ناطوردشت و بیگانه را بهم امانت داد و سقوط را به من هدیه کرد و من عاشق آدم هایی هستم که بهم کتاب هدیه میدهند به نظرتان واقعا چه چیزی زیباتر از کتاب میتوان هدیه داد ؟

و من بشدت ذوق زده بودم و در دنیای خودم غرق بودم بعد از کمی سکوت یادمان آمد که من دیشب خواسته بودم تا بهم اوریگامی درنا را یاد بدهد افسانه ای ژاپنی میگوید اگر هزاردرنای کاغذی درست کنی به آرزویت میرسی و من تصمیم گرفته بودم که این کار را بکنم ( نه فقط برای اینکه به ارزویی برسم ) به هرحال صاد رفت و کاغذ های اوریگامی اش را که بشدت دلبر بودند اورد و شروع کرد برایم توضیح دادن و همزمان یکی هم درست کرد بعد یک کاغذ بدست خودم داد و گفت درست کن درست کردم تا هایم کمی کج و معوج شد ولی اشکال ندارد در زمانی که من داشتم یک دانه درست میکردم او هم یک دانه دیگر درست کرد و از هزارتا سه تایش را درست کردیم 

ساعت نزدیک یازده بود و طلسم قرار بود باطل شود و همه چیز جادویش را از دست بدهد برایم اسنپ گرفت مجبور بودیم بجای کالسکه و اسب از راننده اسنپ استفاده کنیم که برای لحظه های قشنگی که گذرانده بودم راننده مذکور زیاد شاعرانه به حساب نمی آمد تازه اعصابش از اینکه ده دقیقه معطلش کرده بودم هم خرد بود میخواستم بگویم ببخشید بغل اخریه مان [بر وزن اولیه ]کمی طول کشید ولی خب مطمئن بودم متوجه نمیشد بیخیال راننده شدم و به محض اینکه به دم مدرسه رسیدم خودم را به کلاس ریاضی رساندم ولی استاد دوست داشتنی ام هنوز وارد کلاس نشده بود نفس راحتی کشیدم  لبخند از لب هایم جدا نمیشد حس خوبی داشتم.


* داشتم با صاد حرف میزدم که پرسید سه شنبه ها با موری را خوانده ای؟ این برنامه ماهم میشود یک شنبه با صاد از این ایده خوشم آمد .


*از مقر فرماندهی مامان خبر رسیده که شام کشک و بادمجان است و بله خوشبختی کامل شد ^_^


  • ستوده --
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

به تاریخ امروز ده مرداد بمونه یادگاری

باید بنویسم تا هیجانم تخلیه بشه 

امروز اتفاقی افتاد که مدت ها بود منتظرش بودم اما وقتی اتفاق افتاد من تمام بدنم داشت میلرزید از خجالت داشتم منفجر میشدم و دلم میخواست بلند بلند بخندم و به طور کلی هیچ کدوم از واکنش هام دست خودم نبود و خیلیییی خوشحالم که وقتی اتفاق افتاد تنها نبودم وگرنه قطعا افتضاح تاریخی به بار میومد D:


+من هیچ کاری رو پنهانی نمیتونم انجام بدم هیچ وقت کلا بلد نیستم و بشدت ادم ضایعی هستم و همیشه اولین کسایی که متوجه میشن ادم هایی ان که به من نزدیکن 

یعنی شما فقط کافیه منو بشناسین تا با کوچکترین رفتار هام متوجه بشین دارم چه گندی میزنم :)))



+الان که دارم نگاه میکنم من همه احساسات رو در ان واحد دارم غمگینم خوشحالم خجالتی ام عصبانی ام هیجان زده ام و ...

  • ستوده --
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

شرح ماوقع

سرم گیج میره معدمم درد میکنه پشتیبانم برام اس ام اس داده دست مریزاد و من پوزخند میزنم میگم واسه چی دقیقا ؟  ایده ال گرای درونم بهم تشر میزنه خاک برسرت ببین این مدت چی بودی که بخاطر یه پیشرفت کوچیک ملت ساز و دهل راه انداختن و مامان درونم میگه چیکار داری دخترمو چش نداری ببینی بعد این همه مدت داره کم کم رو غلتک می افته من دوباره پوزخند میزنم 

یک شنبه ساعت هشت صبح میخوام برم خونه صاد  برای ح اتفاق افتاده بود که من ازش بی خبر بودم احساس مادریو دارم که مراقب بچش نبوده و از وظیفش کوتاهی کرده و اون بچه بدون مادرش آسیب دیده و فکر میکنم من چقدر دربرابر بعضی آدمها آسیب پذیرم  و چقدر دوری از اونها میتونه منو خسته و رنجور کنه و به خودم نگاه میکنم از وقتی اتفاقی که برای ح افتاده ختم بخیر شده احساس سبکی میکنم اگه چیزیش میشد؟ من باید چیکار میکردم ؟


پریروز بخاطر حرف غین زنگ زدم به ح که بینمون کینه نمونه که سیاه نباشه دلمون از هم و همون دقیقه اول که زنگ زدم پنج دقیقه بعدش داشتم میخندیدم فکر میکردم بعداز هفت ماه غریبه شده باشه برام ولی یکی بیاد میومد نیش منو جمع میکرد واقعا :| و بعد شبش تازه فهمیدم چه گندی زده و چه گندی زدم دلم میخواست خفش میکردم ولی چون خودم مقصر بودم دستم به جایی بند نبود هرچند منم قصدم اون اتفاق نبود ولی خب ادما به نیتت توجه نمیکنن خروجی کار همیشه مهمتره همیشه واقعیت رو به حقیقت ترجیح میدن همیشه همینن منم همینم حتی 



موهامو زدم روز اول زیبا بود همین که بهش آب خورد شبیه لونه کفتر شده رو سرم ولی سرم سبک شده آرایشگر ده بار پرسید مطمئنی بزنم گفتم بزن خانم میخوام چیکارش کنم هیچی با بغض داشت کوتاه میکرد و من تمام مدت پوکر فیس نگاش میکردم  و بله از وقتی اومدم خونه داداشم بهم میگه داداش و مامانم میگه قربون پسر ارشدم بشم مردی شده واسه خودش و من :| خدایا 



قراره یه تصمیم بزرگ بگیرم که خیلی ازش میترسم احساس میکنم شاید پشیمون شم ولی نمیدونم هوف پا کردن تو کفش ادم بزرگا هم کار بود اخه من کردم؟


+چرا احساسات من از تابع کسینوسی پیروی میکنه یه روز تو اوجم یه روز تو قعر!


+بعدا نوشت : تازه انگشتمم سوخت

  • ستوده --
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

افتابگردونگی

پریروز بود فکر کنم به خودم سه تا هدیه دادم یه فرفره قهوه ای که خیلی خوشگله یه پیکسل و یه مانتو زرد وقتی میپوشمش احساس میکنم افتابگردونم و کاش افتاب گردون بودم این روزها همه چیز ریتم عادی خودشو داره صبح بلند میشم اگه مدرسه کلاس داشته باشم مدرسه میرم غذا میخورم درس میخونم و تو اینترنت ول میچرخم استاد شیمی مون خیلی دوست دارم انگار با روحش درس میده فردا میخوام موهامو خیلی خیلی کوتاه کنم بهونمم اینه کنکور دارم ولی دلیل واقعیش این نیست 
خلاصه که همه چیز خیلی سبزآبی پاستیلی طوره با یه گل افتابگردون بزرگ 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸