یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 اول فکر میکردم که چمدان نیاز است ولی نبود یک کوله کوچک برداشتم و روی میز گذاشتم. خیره شدم به دیوار ؛ چقدر عکس، چقدر خاطره حالا کدامشان را بردارم ؟! دست هایم را قلاب کردم اولی را رد دادم دومی را نادیده گرفتم به سومی که رسیدم چشم هایم را بستم میدانستم بردنشان داغ دلم را تازه میکند بیخیال شدم جلو تر که رفتم به سیزدهمی رسیدم ، عکس دست جمعی شان بود عکاس هم من بودم لبخند میزدند و دست گردن هم انداخته بودند بغض کردم چقدر دوستشان داشتم چقدر دلتنگشان خواهم شد .سرم را تکان دادم من تصمیمم را گرفته بودم. از بین قاب ها همین از همه بهتر بود نه یاداور خاطره ی به خصوصی بود نه جزییات زیادی داشت سیزدهمی را برداشتم و گذاشتم توی کوله ام حالا سهم من از همه ی این سالها فقط یک قاب عکس بود

 یک شب تصمیم گرفتم که سوار اتوبوس شوم و بروم 

 رفتم

 دیگر برنگشتم.


+ادامه دارد

بعدا نوشت : کدومتون از کد نویسی برای قالب وبلاگ سردرمیارین که مزاحمتون شم برای کمک رسانی :((