وقایع اتفاقیه

خیلی وقت بود پست های این مدلی نذاشته بودم 

معلم شیمیمون با اختلاف کاپ گوگولی ترین جذاب ترین و خوش بیان ترین معلم رو به خودش اختصاص میده و اینقدررر ملیح درس میده که حد نداره ولی معلم فیزیکمون بشدت کنده و اعصاب منو خرد میکنه واقعا شیش فصل  رو چطوری میخواد تو شیش ماه تموم کنه ؟ البته کلا زمان دیر میگذره ادم باورش نمیشه فقط هشت روز گذشته !

 

امروز صبح تو مدرسه یهو گوشیمو ورداشتم و دیدم که صاد پیام داده هروقت بیکار شدی بهم زنگ بزن کار مهمی دارم من یهو قلبم ریخت و دستام شروع کرد به لرزیدن یعنی یجوری میلرزیدم که بچه ها نگرانم شدن و نشوندنم رو صندلی و دنبال یه فضای خالی میگشتن تا من بتونم زنگ بزنم و ببینم چیشده اخر رفتم زیرمیز کتابخونه تا در معرض دوربین ها نباشم و باگوشی ف یکی از همکلاسی هام به صاد زنگ زدم و گفتم چیشده نگران شدم و فکر میکنین صاد چی گفت ؟ گفت میخواستم بگم که مامانت میذاره چهارشنبه بریم اون همایشی که ح میخواد شعر بخونه توش من پشت تلفن گفتم البته حتما خبر میدم و اینا و همینکه گوشیو قطع کردم زدم زیرخنده و بچه ها قطعا متوجه شدن که من یه تختم کمه وسط خنده هام ماجرارو توضیح دادم براشون 

و اممم هنوز جای پس گردنی که خوردم درد میکنه D:

 

امروز برگشتنی داشتم فکر میکردم که این چیزی که ما بهش میگیم آزادی یه آزادی نسبیه در واقع هیچ کدوممون واقعا ازاد نیستیم یه ضرب المثلی هست که میگه ازادی حقیقی در مرگه یعنی اینکه همه ی ما وقتی که میمیریم به اون ازادی مطلق و ارمانی ترین حالت ممکن میرسیم تا قبل از اون احساسات ، خانواده ، جامعه وخیلی عوامل دیگه مارو دربند خودش میگیره .

 

با واقعه ی امروز متوجه شدم من اضطرابم رو حل نکردم فقط سرکوبش کردم که با کوچکترین اتفاقی اینطوری خودشو نشون میده به همین خاطر شروع کردم به هرشب نوشتن از همه چی از هرچیزی که ازارم میده و تو عمیق ترین لایه های قلبم مدفونه 

امیدوارم که این راه جواب بده

 

سریال شرلوک رو شروع کردم به دیدن و فوق العادست فوق العاااده هرچی راجع بهش بگم کم گفتم ^_^ حالا مفصل میام حرف میزنم راجع بهش

 

امیدوارم شما خوشحال و سبز باشین :)

  • ستوده --
  • دوشنبه ۸ مهر ۹۸

که درون سینه هامان ماه مدفون است

یک چیزهایی هستند که هم خوبند و هم خوب نیستند هم عقلت تاییدشان میکند هم دلت اما شب که میشود دلت هق میزند که اصلا نمیخواهم منطقت هم وا میرود و میگوید حالا اینطوری اشکالی هم ندارد کنار بیا جانم و تو فریاد میزنی نمیخواهم میفهمی نمیخواهم و سکوت میکنی 

 

+میخواستم ننویسم میخواستم هرچیزی که به خودم مربوط میشود را پاک کنم اما اگر اینجا نباشد من کجا بنویسم ؟ و اگر ننویسم احتمالا منفجر میشوم من نمیخواهم منفجر بشوم دردناک است .

 

_که درون سینه هامان ماه مدفون است _

  • ستوده --
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

چالش جدید.

اول خواستم به خودم بگم راحته بعدشم خواستم ازش فرار کنم دیدم چه کاریه ؟ این انرژیی که میخوای صرف این کارا بکنی رو بذار صرف کنار اومدن باهاش و جلو رفتن 

بذار صرف صبر کردن اینطوری به صرفه ترم هست لااقل تهش از خودت راضیی میتونی ژست قدرتم بگیری که وای من چقدر قوی ام 

اما میدونی چیه ؟ این دومیه دردش بیشتره .... درد هم که پنجمین علائم حیاتیه :)

 

+که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست 

  • ستوده --
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

دستاورد های تابستون

بعد از دیدن پست هری تصمیم گرفتم من هم به تقلید از هری یک پست از دستاورد های تابستونم بنویسم ؛این تابستون بعد از مدت ها اولین تابستونیه که احساس مفید بودن میکنم 

و جالب اینجاست که بیشتر دستاورد هایی که داشتم مربوط به دنیای دورنیم و روح و روانمه ( فکر کنم خودتون هم از سیر پست ها متوجه شده باشین D: درواقع خفتون کردم با این قضیه )

۱_ از اضطراب رها شدم و دیگه از استرس منفجر نمیشم و افسرده نیستم

۲_از ارامش بیشتری برخوردارم و ارامش درونیم رو بدست اوردم 

۳_اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم و برای خودم ارزش بیشتری قائلم 

۴_ از تختی بودن در اومدم (باتشکر از تد بابت این اصطلاح D:) و پویا تر شدم نسبت به قبل ( هرچند هنوز کاملا از تنبلی رها نشدم یه بخش هایی درمن هنوز هست)

۵_ با خودم صادق تر شدم و نیمه ی تاریک وجودم رو پذیرفتم  خودم رو بیشتر شناختم و خودم رو پس گرفتم 

۶_ منطقی تر شدم

۷_ یاد گرفتم اگاهانه تر قدم بردارم و برای کارهام دلیل داشته باشم ( حتی اگه دلیلم چون دوست دارم اینکارو انجام بدم باشه )

 ۸_یاد گرفتم هدف هیچ وقت وسیله رو توجیح نمیکنه 

۹_ تنهایی رو یاد گرفتم و جرقه رو پیدا کردم 

۱۰_ توانایی لذت بردن از زندگی هم درمن بیشتر شده و احساس خوشبختی بیشتری میکنم 

۱۱_ و اولین قدم هام رو در راستای شجاع تر بودن و قدرتمند تر بودن برداشتم 

و درکل تغییراتی که بهمن پارسال استارتشو زدم رو به تثبیت رسوندم یه جورایی

همه مواردی که تو این لیسته رو اگه هرکدومو یه ظرف درنظر بگیریم شاید برای بعضیاشون یه لیوان تو وجودم ریختم و برای یسری هاشون یه سطل اما به نظرم از پیشرفت های کوچیک هم نباید غافل بشیم درنتیجه اونهارو هم ثبت کردم و برای خودم به عنوان دستاورد درنظر گرفتم ( حتی اگه ایده ال گرای درونم هی غر بزنه بخاطرش )

 

بعد این تابستون مقادیری فیلم دیدم  یکی دوتا سریال هم دیدم [ که در اولین فرصت اسم هاشون رو تو سینما مینویسم ]

بیرون زیاد رفتم [ به مدد کنکور دادم سین و شین ] 

یک اپسیلون به کسی که دلم میخواست  و میخواد باهاش دوست باشم نزدیک تر شدم :| 

دوتا رابطه ی از دست رفته رو احیا کردم و دوست بهتری بودم 

 

 

کارهایی که میخواستم انجام بدم و ندادم :

کتاب زیاد بخونم مخصوصا فلسفه ولی نخوندم 

ساعت مطالعم رو تا اخر تابستون افزایش بدم و از نظر تحصیلی بهتر عمل کنم نکردم و تابستونو از دست دادم 

بیشتر احساسات و افکار درونیم رو بنویسم که ننوشتم 

ورزش کنم که نکردم 

به سلامت پوست و مو بیشتر اهمیت بدم که ندادم ( و این عادت رو درخودم نهادینه کنم که نکردم)

درپایان اجازه میخوام که از خانواده های محترم خیلی سبز نشر الگو اقای میکرو طبقه بندی گاج شیمی دهم ( چون دلم با گاج صاف نیست و فقط از همین یکی خوشم میاد ) سین، شین، ح ،صاد ، صاد، غین ،ب ( که هیچ وقت ازش ننوشتم ) ، کتابخونه ی خونه ی صاد ، کافه های موجود در شهر  و شما اهالی بلاگستان و همه ی عواملی که دست به دست هم دادن تا این تابستون ساخته بشه تشکر کنم: اقا خیلی متشکرم !

 

+

 خش خش ...صدای پای خزان است،یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند...
  • ستوده --
  • سه شنبه ۲۶ شهریور ۹۸

یک شنبه ها با صاد

تیتر فرعی : ابری که دربیابان برتشنه ای ببارد

نگفتم هفته ی پیش اخرین یکشنبه ها با صاد بود؟ یا حدااقل قرار بود باشه ! چون صاد یه روز اومد بهم گفت یه روز تو این هفته رو به من اختصاص بده صبحونه بریم کافه منم گفتم خب چی از این بهتر دوشنبه بریم . ولی چرخید و یکشنبه افتاد این شد که قرار شد ما امروز صبح باهم بریم کافه 

دیروز و دیشب ح رو دیوونه کردم که پاشو توام با ما بیا دیگه بریم صبحونه بخوریم از من اصرار و از اون انکار یه بار میگفت اداره باید برم یه بار میگفت تولد عینه یه بار میگفت که صاد تنها کارت داره منم اخم کرده بودم و میگفتم خب تو که غریبه نیستی خلاصه هرچی من غر میزدم اون هیچ تمایلی نشون نمیداد منم گفتم اصلا درک نمیخواد بیای و صحنه رو ترک کردم 

صبح پاشدم ساعت نه و نیم همراه با سرویسم رفتم دم مدرسه صاد قرار گذاشته بود دم مدرسه بیاد دنبالم همین که رسیدم دیدم صاد اومد دنبالم سریع چپیدم تو ماشین اقای اسنپی و باهم رفتیم سمت کافه .

یچیزی جریان داشت که من نمیفهمیدم فضا به طرز عجیبی سحر امیز بود از صبح یه سری نشونه ها بودن که میگفتن ممکنه ح ام بیاد ولی بخشی از وجودم پسشون میزد چه آرزوی محالی به نظر میرسید 

وقتی وارد کافه شدم صاد گفت برو بالا بشین یه لحظه حس کردم اگه برم بالا میبینمش وقتی رفتم بالا کسی نبود پوزخند زدم چقدر رویایی فکر میکنی اینجا دنیای واقعیه خب؟ 

نشستیم منو رو برداشتیم صاد گفت جاتو با من عوض کن که کسی نبینتت قیافه من :| بسم الله حالا کی میاد اینجا منو ببینه بعد دوباره مشکوک شدم موقع سفارش دادنمم سه تا غذا انتخاب کرد خب ما دو نفریم؟ زیاد به شکم دامن نزدم به خودم گفتم میشه این شم پلیسی تو کنار بذاری؟ 

صاد رفت پایین هیجان زده بودم و نمیدونستم چرا ، تو فکر و خیالای خودم غرق بودم صدای پا اومد نفسم تو سینه حبس شد یکی چشامو گرفت باورم نشد اینجا بود دقیقا همینجا ...

سرتونو درد نیارم دورهم که نشستیم یهو از توی پلاستیک سه تا جعبه کادو پیچ شده خوشگل گذاشتن جلومم من دیگه واقعا هنگ کرده بودم گفتم اینااا چیههه و بله کادو بوددد اونم چی کتاببب اونم چی فلسفههه من داشتم از خوشحالی میمردم

یکی از کتابها کتابی که بود که جند ماه پیش تو گروه هم خوانی در وصف جلد جادوییش آه و ناله سر داده بودیم  و اونو که دیدم اصلا عنان از کف دادم 

بعدش که سفارش هامونو اوردن دیدم که سیب زمیینی سرخ کرده و قارچ و پنیره و اونایی که منو میشناسن میدونن من برای این ترکیب جون میدمممم حتی از پیتزا هم بیشتر دوسش دارمم و فکر میکنید در اون لحظه چی داشتیم :

یه ستوده که خوشبختی و خوشحالی برش کامل شده بود بله فقط با سیب زمینی سرخ کرده D:

من و ح اول به جون چیپس و پنیر افتادیم بعد رفتیم سر وقت سیب زمینی و قارچ و پنیر [برای مامانم که تعریف میکنم میگه من هی رژیم بدم بهت اینجا تو برو اونجا این چیزارو بخور -_- ]

خلاصه کلی خندیدیم و حرف زدیم زمان متوقف شده بود و یکی کیلو کیلو جادو میریخت تو اون لحظه ها

این آرزوی کل تابستونم بود و من امروز ارزومو زندگی کردم .

الان دارم فکر میکنم من تو زندگیم چه کار خوبی کردم و این ادمها پاداش کدومشونن ؟ و فکر میکنم که لیاقتشونو دارم؟ و بیشتر عاشقشون میشم .

 

  • ستوده --
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۸

ته تهش تو میمونی و حوضت

 

میدونی ستوده ته تهش همه میرن یا خودشون با جفت پاهای خودشون میرن یا دست تقدیر اونارو ازت جدا میکنه یا همین فردا صبح چمدوناشونو ور میدارن و با یه بلیط به مقصد ناکجا اباد برای همیشه از زندگیت محو میشن یا نه ده ها سال دیگه میبینی هنوز وقت رفتنشون نرسیده بعضیا میرن دوراشونو میزنن دوباره برمیگردن بعضیا میگن بریم یه دور بزنیم باز میایم و دیگه هیچ وقت برنمیگردن ؛ ادما همینن

گاهی وقتها میگن برای همیشه کنارتیم و یه هفته بعدش ( نه یه روز کمتر نه یه روز بیشتر) میبینی دارن میرن گاهی وقتها هیچی نمیگن اروم کنارت میمونن و تبدیل میشن به نقطه ی امن زندگیت و تو اصلا متوجه نمیشی از کی حضور این ادم اینقدر برات پررنگ شده و اینقدر به زندگیت رنگ داده 

یه موقع هایی ادمایی هستن که تو شاید در حد یه قهوه خوردن باهاشون در ارتباطی اما یه عمر اثری که روت دارن باهات میمونه و با فکر کردن بهشون روحت تازه میشه 

یه موقع هایی ام نه یه ادمایی هستن خیلی وقته تو زندگیت حضور دارن ولی بهشون نگاه که میکنی احساس میکنی اینا همون ساعت آقاجونن که رو میز خونه جامونده ؛ آقاجون خیلی وقته رفته ،عقربه ها خیلی وقته از کار افتادن .

میبینی ستوده ؟ ادما همینن. روابط بین انسانی خیلی پیچیدس؛ ممکنه تو با پارادوکس های زیادی روبه رو بشی. پس رها کن بره و خودتو درگیر نکن . مهم اینه من همیشه همینجام و کنارت میمونم اره مهم همینه .

+ بعدا نوشت : 

از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت

از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت ..

 - ملک‌الشعرای بهار

 

  • ستوده --
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

New season

تیتر فرعی : بازگشایی دخمه با مدیریت جدید .

اگه بخوام مطلق گو نباشم اکثر ادم ها توی زندگیشون با یه بحرانی روبه رو میشن کوتاه مدت یا بلند مدت ضعیف یا قوی همه ی ادم ها دورانی رو تجربه میکنن که که میتونه عنوان دوران بلوا ( با بهره گیری از سال های بلوا ) رو از آن خودش بکنه .

تو تاریخ من این دوران از ۱۳ سالگی تا ۱۶ ۱۷ سالگی منو در برمیگیره و میخوام اعتراف کنم که بیرون اومدن ازش واقعا سخت بود و جدا از اون چیزی که سختی راه رو بیشتر میکرد ایده ال گرایی و کمال گرایی من بود و من منتظر یه شروع معجزه آسا بودم که قرار نبود اتفاق بی افته . 

به هرحال الان جایی ایستادم که میتونم با خیال راحت بگم اون دوران کوفتی واقعا تموم شده و دیگه خبری از همه ی چیزهایی که بیهوده به من وصل شده بودن درحالی که مال من نبودن و من میخوام که دفتر اون روز هارو برای همیشه ببندم چون به هرحال درسته اسیب های زیادی برای من داشت اما چیزهای زیادی رو هم به من یاد داد یاد داد که قوی باشم از خودم فرار نکنم و اگاهانه تر زندگی کنم و قدم بردارم و مهمتر از همه که خودم ارزشمند ترین چیزیه که تو این دنیا دارم و به اسونی از دستش ندم . این فصل جدیدی که تو زندگیم قراره شروع بشه ( و شروع شده درواقع ) قراره پر از چالش ها و تجربه های جدید باشه مطمئنا اما چیزی که مهمه اینه که من دیکه قرار نیست خودمو از دست بدم و تمام تلاشم براینه که دیگه از مسیری که باید توش باشم گم نشم :) و از اونجایی که ادم نماد گرایی ام تصمیم گرفتم بکوب ساختن وبلاگم رو یه نمادی برای یه شروع دوباره قرار بدم حتی اگه همینقدر پیش پا افتاده باشه .

پس لیدیز اند جنتلمن این شما و این هم : دخمه ی معجون سازی  ^_^ 

با مدیریت جدید جادوگر قبیله ( ستوده ) 

 

+یک تشکر کنم از شوالیه بخاطر اینکه تو انتخاب هدر و پیدا کردن گیج بازیم در زمینه ویرایش قالب کمکم کرد مرسی مجددا :))

 

+عزاداریاتونم قبول باشه .

 

  • ستوده --
  • شنبه ۱۶ شهریور ۹۸

جرقه

صبح بلند شدم یه ساعت از دیروز زودتر پاشده بودم و این خودش یه پیشرفت روبه جلو محسوب میشد بعدش مامان رفت بیرون میزم کنار پنجرست نور خورشید افتاده بود رو کتابام خونه ساکت بود کم کم پودر جادویی تو اتاقم پخش شد و رفتم تو خیال اینقدر بافتم و بافتم اینقدر غرق شدم و غرق شدم که تا به خودم اومدم دیدم دوساعت گذشته دوساعت تموم تو سرزمین خیال میچرخیدم برای خودم وقتی به خودم اومدم و کم کم به زمین برگشتم چشمام هنوز برق میزد پس زمینه دهنم یکی داشت پیانو مینواخت و من حل شده بودم تو زندگی انگار 

کتاب امیلی رو خوندین؟ یه لحظه هایی بود که امیلی یه زیبایی عمیقی رو میدید و دچار یه حسی میشد که اسمشو گذاشته بود جرقه منم میخوام اسم این لحظه های خیلی معمولی ولی بی نهایت جادویی رو بذارم جرقه لحظه هایی که اتفاق خاصی نمی افته همه چیز ساده و معمولی و پر از سکوته اما عمیق که نگاه میکنی میبینی یکی انگار یه عالم پودر جادویی پاشیده روشون 

از وقتی حالم بهتر شده و دیگه ادم غمگینی نیستم این لحظه هارو تجربه میکنم بعد هی به خودم میگم حتما باید اون اتفاقا برات میافتاد و اینمهمه زمان از دست میدادی تا بفهمی باید چیکار کنی؟ و ته دلم میدونم که اره واقعا باید این اتفاقا می افتاد 

 

+شما چطورین ^_^ ایام به کامه؟

  • ستوده --
  • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸

سیاره ی سرگردان بی مدار

احساس سرگردانی دارم احساس میکنم تمام دنیا دور سرم میچرخد و من وسط یک سیاهچاله ی بزرگ گیر کردم و هی از درون مرا میکشد احساس میکنم هیج کدام از این حرف ها معنی ندارد یک مشت کلمه ی پوچ است .

دو دقیقه پیش باران میبارید دلم میخواهد بدانم کسی در اسمان کار نیمه وقت نمیخواهد ؟ مثلا میتوانم بالای سر فرشته هایی که دارند برای مومنان خانه میسازند به ایستم یا میتوانم برای دیزاین کردن کتابخانه ها کمکشان کنم یا مثلا بشینیم باهم بنده های خطا کار را از گناهکارهایش سوا کنیم  بالاخره یک کاری که مفید باشد از این نشستن در خانه تست زدن یا حتی اسکرول کردن شبکه های مجازی و فکر کردن به حاشیه هایی که مفت هم گرانند بهتر است 

 

از بی ثمری بیذارم از اینکه کار مفیدی نکنم هم بیشتر اما واقعا از اخرین باری که کار مفیدی کرده ام چقدر میگذرد ؟  

 

دیروز تولد رفتم بیشتر وقتم را به حرف زدن با صادِ کوچک و یک دختری که دوست دوست صمیمی سابقم بود اختصاص دادم حوصله جنگولک بازیهایی که بقیه در میاوردند را نداشتم البته عوضش ان ها خودشان را جای من خفه کردند 

بعد حواسم نبود که نباید سوسیس و کالباس و اینجور چیزها بخورم و خوردم و الان دارم خودم را ملامت میکنم که تو مگر نمیدانی تا اطلاع ثانوی ممنوع است خوردن این ها؟ 

تازه دستبندی را که ح برایم خریده بود را هم گم کردم و این دیگر نهایتش بود 

ولی معماری خانه شان مرا شیفته ی خودش کرده است دیوانه وار به دلم نشسته است یک خانه ی بزرگ و فوق العاده که جان میدهد تنهایی تویش زندگی کنی در سکوت و ارامش نقشه هایت را بکشی به گل هایت اب بدی کتاب بخوابی بپربپر کنی و با دوست هایت دورهمی بگیری من کلا خانه های بزرگ را زیاد دوست ندارم از جاهای دنج و خلوت بیشتر خوشم می اید ولی خانه آن ها با همه ی بزرگی اش احساس صمیمیت زیادی داشت 

 

نمیفهمم چرا یک بار لحنم را محاوره میکنم و یک بار خیلی رسمی و کتابی صحبت میکنم یک روانشناس اگر این حوالی بود میگفت این ها نشان از خود درگیری نگارنده دارد :)) 

 

  • ستوده --
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸

در جست و جوی آبی ها

دیشب حالم خوب نبود استخونام درد میکرد و تب داشتم این ویروس جدیده بود فکر کنم به هرحال بزرگوار زیاد پیگیر نبود با یه قرص سرماخوردگی و یه قرص استامینوفن تشریفشو برد .

حال ح ام خوب نبود دچار سرخوردگی و از خود ناامیدی شده هی بهش میگم حالا چیزی نشده ولی خودم میدونم که چیزی شده مگه من این مسیرو نرفتم ؟ هرچی بهش میگم باید یاد بگیریم اشتباهتمون رو دوست داشته باشیم و ازشون به عنوان یه نیروی محرک استفاده کنیم انگار دارم با دیوار حرف میزنم یا کلام من قدرتشو از دست داده یا اصلا حرف من براش اهمیتی نداره که من با گزینه دوم خیلی مشکل دارم خیلی زیاد .

 

صبح داشتم به سرمستی های جدیدم  فکر میکردم چقدر سرمست بودن لذت بخشه وقتی که ادم سرمسته انگار همه چیز جادوییه رنج درد و بدبختی ها محو میشن کنار میرن و تو میمونی و دوتا چشم که برق میزنن و میخوان زندگی رو سر بکشن میخوان زندگی کنن وقتی سرمستم احساس میکنم هرکاری میتونم بکنم مهم نیست روزگار چه بازیی چیده و یا تو مسیر با چه تله هایی قراره روبه رو بشم انگار که همشونو میتونم حل کنم رک بگم وقتی سرمستم احساس میکنم سوپرمنم و چثدر دوست دارم این احساس همیشگی باشه .

 

اعتماد به نفسم کاملا برگشته از بخش های تاریک وجودم عصبانی نیستم و به طور کلی در درونم یه ارامش  خاصی فرا گرفته شده و دیگه از تابع سینوسی پیروی نمیکنم و کلا خودم رو دوست دارم هرچند ح گاهی وقت ها باعث میشه به خودم حس بدی پیدا کنم نمیدونم چرا :)) 

 

الان شهریوره ناراحتم که تابستون داره کم کم تموم میشه مشاورم دیروز میگفت تو هنوز مثل اینکه باورت نشده ده ماه دیگه کنکورررر داری ستوده راستش نه باورم نشده D: 

 

یه کتاب دارم میخونم همنوایی شبانه ارکستر چوب ها و چقدرررر قلم نویسنده دلمو برده اصلا یچیزی میگم یچیزی میشنوین حالا کامل خوندم اینجا میام ازش حرف میزنم 

  • ستوده --
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸