گفت و گوی سایه ها

میدونی جک همیشه از ادما بپرس خوبی

شاید همین خوبی بشه اخرین امید اون آدم برای اینکه زنده بمونه 

میفهمی چی میگم؟


_گفت و گوی سایه ها

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۶ آذر ۹۷

توصیف شرح حال

من از هجوم وحشی دیوار خسته‌ام
از سرفه‌های چرکی سیگار خسته‌ام
 
دیگر دلم هم برای تو پر نمی‌زند
از آن نگاه رذل طمعه‌دار خسته‌ام
 
اشعار من محلل بحران کوچه نیست
زین کرکسان لاشه به منقار خسته‌ام
 
از بس چریده‌ام به ولع در کتاب‌ها
از دیدن حضور علفزار خسته‌ام
 
چیزی مرا به قسمت بودن نمی‌برد
از واژه دو وجهه‌ای تکرار خسته‌ام
 
از قصه‌هایی گرم و نفس‌های سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خسته‌ام
 
هر گوشه از اطاق بهشتی‌ست بی‌نظیر 
از ازدحام آدم و آزار خسته‌ام
 
اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دست‌های بی‌حس و بی‌کار خسته‌ام
 
از راز دکمه‌‌های مسلط به عصر خون 
از این همه شواهد و انکار خسته‌ام
 
قصد اقامتی ابدی دارد این غروب 
از شهر بی‌طلوع تبهکار خسته‌ام
 
من در رکاب مرگ به آغاز می‌روم
از این چرندیات پر آزار خسته‌ام
 
من بی‌رمق‌ترین نفس این حوالی‌ام
از بودن مکرر بر دار خسته‌ام
 
من با عبور ثانیه‌ها خرد می‌شوم
از حمل این جنازه‌ی هوشیار خسته‌ام

افسانه فولادوند(فکر کنم البته )
  • ستوده --
  • پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷

در پساپس گذراندن یک بحران

مطمئنم اگر همین الان کسی با چاقو قسمتی از بدنم را ببرد بجای خون حرف و کلمه از آن خارج میشود همه نگرانند آنقدر که غین دو روز است پیله کرده است که ستوده حرف بزن و جواب من تنها همین بوده که : نمیتوانم حرفم نمی آید و او سری از تاسف تکان داد و گفت اصلا بدرک :|

از صبح همه چیز یک جور احمقانه ای حال بهم زن بود یاد پارسال منزل مامانبزرگم اینها افتادم که تو پذیرایی نشسته بودم که شوهر خاله ام برگشت گفت :میدونی ستوده آدم تو زندگیش چیزهایی رو داره که فکر میکنه اگه از دستشون بده میمیره 

اما اینطوری نیست شاید تا مدتی جای خالیشون ازارش بده اما بعد از مدتی حتی ممکنه بخاطرشون هم نیاره 

و من مچاله شدم درخودم که مشکل اصلی همان بخش اولش است همان ضربه ی اولیه ی از دست دادن که تا مدت ها روح آدم را سوهان میزند 

خندید...پوزخند زدم 

پایم را داخل کلاس هندسه که گذاشتم همه سعیم براین بود که حواسم را جمع کنم و تمرکز کنم که بفهمم معلم بیچاره چه میگوید ..اما نمیشد نیشتر دردی در قلبم نفس کشیدن را ناممکن ساخته بود 

تنها شعری در مغزم بالا و پایین میپرید که از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام و اینقدر کلافه ام کرده بود که میخواستم داد بزنم بدرک که خسته ای مجبوری حملش کنی

اما نزدم بجایش سعی کردم خودم را بغل کنم اما آرام نمیشدم نیم ساعت بعد احساس کردم قلبم راحت تر میزند و نفس کشیدن آسان تر است اما کم کم پس کله ام تیر کشید گردنم خشک شد شقیقه هایم نبض گرفت و منفی ترین فکرهای عالم خودشان  را به در و دیوار مغزم میکوبیدند

بحران بدی بود احساس میکردم دنیا درحال تمام شدن است 

هنوز که هنوز است با اینکه شش هفت ساعتی میگذرد اما سرم درد میکند و تمایل به خالی کردن یک گلوله را درمغزم دارم اما خب مطمئنم فردا از اینکه اینقدر دیروز خودم را اذیت کردم میخندم و دوباره ادامه میدهم 

به قول آنی شرلی از مزایای این دنیا همین است

همیشه مطمئنی فردای دیگری وجود دارد 

  • ستوده --
  • يكشنبه ۲۷ آبان ۹۷

ساعت شیش عصر به وقت قلم چی

یچیزی تو دلم هی بالا و پایین میشد 

به خودم تشر زدم هوی دختره جمع کن خودتو ...قرارمون چی بود این بود که با ترسات روبه رو بشی ...این بود که مستقل بودن تنها راه چارت نباشه انتخابت باشه...این بود که دوسال دیگه که نه اصلا همین دوماه دیگه سرتو بالا بگیری و به خودت بگی دیدی تونستم نه خداوکیلی دیدی  ؟!

این بود که برای چیزای مسخره معدتو سردردتو برنگردونی به خودت 

یهو یه صدایی من به خودم اورد 

ستوده کیانمهر نوبت شماست 

دوباره دلم ریخت 

دوباره یچیزی تو دلم هی بالا و پایین میشد 

  • ستوده --
  • جمعه ۴ آبان ۹۷

من کاسه ی صبرم ...این کاسه لبریزه

دارم از همه ی حرف هایی که میخواهم بزنم و نمیتوانم پر میشوم

کی منفجر شوم خدا میداند 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷

:|

همه ی بچه های همسن و سال من تو خفا سیگار میکشن اونوقت من باید تو خفا کتاب بخونم چون مامانم نمیذاره :| 

اخرالزمان شده :|

  • ستوده --
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷

تولدی دیگر

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب میشود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن

تمام هستیم خراب میشود

شراره‌ای مرا به کام میکشد

مرا به اوج میبرد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب میشود


* *

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پر ستاره میکشانیم

فراتر از ستاره مینشانیم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره میرسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

  • ستوده --
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷

فلسفه بافی

(ب) گفت ستوده ما همیشه جنگیدیم برای همه چیز و این جنگیدن بجای اینکه حالمونو بهتر کنه خسته و بی رمقمون کرده 
منم گفتم  میدونی مشکل ما کجاست؟ ما برای رفع یه مشکل نمیگنجیم ما با ماهیت اون قضیه میجنگیم چیزی که هیچ راهی عمدتا برای نبودنش نیست !

......
میچ البوم از زبان موری میگه که قبل از جنگیدن باید بپذیریم تا وقتی نپذیریم که از تاریکی میترسیم نمیتونیم از این ترس جدا بشیم 
پذیرفتن شرایط قدم اول جنگیدن برای زندگیه 
  • ستوده --
  • جمعه ۱۶ شهریور ۹۷

دلم نمیخاد عنوان بذارم اصلا :|

پیش پای شما تو اینستاگرام استوری رو منتشر کردم با این مضمون :

اوصیکم به همه شما که اصول زندگی خودتون رو داشته باشید و هرکاری که بقیه انجام میدهند رو انجام ندید 

یکی از دوستان جان زحمت کشید و ریپلای کرد اوصیکم یعنی چی؟ عربیه؟

 و منم براش توضیح دادم که بله و فلان و بیسار

یکهو نه گذاشت و نه برداشت و گفت : من از کلمات انگلیسی توی حرف زدنم استفاده میکنم ولی عربی خیلی حال بهم زنه :|

من نیز برگشتم گفتم چرا ؟! که شروع کرد 

از زبان قران بگیرید تا تجاوز و وخامت اوضاع اقتصادی! همه و همه رو گردن این زبون بیچاره انداخت و گفت اصلا نباید دینی تدریس شود :|

مجددا پوکر فیس شدم و گفتم خواهرم اخه چه ربطی به دینی داره و ادامه ی ماجرا 

.....

این حجم از نفرت این عزیز از دست رفته رو به دین درک میکنم چون من نیز دوسال پیش اینطوری بودم که بعد با خوندن کتابای پائولو کوئیلو شفا یافتم و تازه فهمیدم که اهاان اینه داستان اصلا :|

اما این تعصب رو نمیفهمم خب به این زبون بدبخت چه ربطی داره :| و چرا داستان هارو قاطی میکنند این جماعت :|


من خودم به شخصه با هیچ گروه موافق نیستم نه دیندار های تندرو نه بی دین های افراطی و مطمئنم برای خدا هم فرقی نمیکند من در مسجد عبادتش کنم یا توی کلیسا و یا حتی به سبک خودم وقتی که پایم داخل آب رودخانه است و از بوی چمن مستم 

در نهایت نهایت به هر اصول و اعتقاد و عقیده ای که پابندم فکر میکنم باید دنیارا به جای بهتری تبدیل کنم افسانه ی شخصیم را به کمال برسانم و ته ته تهش در هر سنی که کارم تمام سرم را بگذرم زمین و بمیرم


و فکر کنم که خداهم با من موافق باشد



پی نوشت اول : مهمترین ضعف این متن اینه که یهویی از محاوره میره تو رسمی و برعکس و عین کسی میمونه که تازه نوشتن و شروع کرده !


پی نوشت دوم : بهترین اتفاق اخیرا اینه که  عطشم برای نوشتن برگشته و حتی بیشتر از قبله ^_^ و من خوشحااالم

  • ستوده --
  • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷

یه کلاف‌سردرگم

اگه همین الان تو همین دقیقه و همین ثانیه بهم بگن اسم فیلم زندگیتو چی میذاری میگم یه کلاف سردرگم  شاید سوال پیش بیاد چرا؟ و من میگم چون هیچی سرجاش نیست و من نمیدونم دقیقا چه چیزی رو از کجا باید شروع کنم 


خب از اول تابستون تا الان هیچ فعالیت مفید خاصی انجام ندادم... احتمالا برای پونصد هزارمین بار هری پاتر خوندم و طبق معمول همیشه سعی کردم پیوند کوالانسیه بین خودم و تختم رو قوی تر کنم [به حدی که مامانم در به در دنبال راه درمان زخم بستره چون عمیقا اعتقاد داره به زودی بهش دچار میشم ]

و سر جمع دوسه فصل ریاضی فکر میکنم خوندم :| و به معناااای واقعی کلمه به بطالت گذروندم [بغض کرده و به تقویم خیره میشود ]


هیچ کس نمیدونه که من برنامه های زیادی واسه زندگیم دارم و روزی هزاربار ایندمو ترسیم میکنم و مطمئنم که بهش میرسم اما یه مشکل بزرگ دارم اونم اینه که چهارزانو نشستم وسط اتاقم و مشت مشت گل رس میریزم تو سرم و هیچ اقدامی نمیکنم :| و روزی صدبار به خودم میگم خاک برسر بی ارادت کنم  تو اخرش هیچی نمیشی (و مامانمم تایید میکنه !)


الان که دارم این خطوط رو مینویسم روی صندلیم نشستم و به میزم خیره شدم (از تختم جدا شدم دی :) و باز دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم ؟ و این کلاف سردرگمو باز کنم =))))



  • ستوده --
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷