دیشب حالم خوب نبود استخونام درد میکرد و تب داشتم این ویروس جدیده بود فکر کنم به هرحال بزرگوار زیاد پیگیر نبود با یه قرص سرماخوردگی و یه قرص استامینوفن تشریفشو برد .

حال ح ام خوب نبود دچار سرخوردگی و از خود ناامیدی شده هی بهش میگم حالا چیزی نشده ولی خودم میدونم که چیزی شده مگه من این مسیرو نرفتم ؟ هرچی بهش میگم باید یاد بگیریم اشتباهتمون رو دوست داشته باشیم و ازشون به عنوان یه نیروی محرک استفاده کنیم انگار دارم با دیوار حرف میزنم یا کلام من قدرتشو از دست داده یا اصلا حرف من براش اهمیتی نداره که من با گزینه دوم خیلی مشکل دارم خیلی زیاد .

 

صبح داشتم به سرمستی های جدیدم  فکر میکردم چقدر سرمست بودن لذت بخشه وقتی که ادم سرمسته انگار همه چیز جادوییه رنج درد و بدبختی ها محو میشن کنار میرن و تو میمونی و دوتا چشم که برق میزنن و میخوان زندگی رو سر بکشن میخوان زندگی کنن وقتی سرمستم احساس میکنم هرکاری میتونم بکنم مهم نیست روزگار چه بازیی چیده و یا تو مسیر با چه تله هایی قراره روبه رو بشم انگار که همشونو میتونم حل کنم رک بگم وقتی سرمستم احساس میکنم سوپرمنم و چثدر دوست دارم این احساس همیشگی باشه .

 

اعتماد به نفسم کاملا برگشته از بخش های تاریک وجودم عصبانی نیستم و به طور کلی در درونم یه ارامش  خاصی فرا گرفته شده و دیگه از تابع سینوسی پیروی نمیکنم و کلا خودم رو دوست دارم هرچند ح گاهی وقت ها باعث میشه به خودم حس بدی پیدا کنم نمیدونم چرا :)) 

 

الان شهریوره ناراحتم که تابستون داره کم کم تموم میشه مشاورم دیروز میگفت تو هنوز مثل اینکه باورت نشده ده ماه دیگه کنکورررر داری ستوده راستش نه باورم نشده D: 

 

یه کتاب دارم میخونم همنوایی شبانه ارکستر چوب ها و چقدرررر قلم نویسنده دلمو برده اصلا یچیزی میگم یچیزی میشنوین حالا کامل خوندم اینجا میام ازش حرف میزنم