۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم ؟

وقتایی که اینطوری میشم دلم میخواد از همه دنیا فرار کنم تا به هیچ کس آسیب نزنم تو کمد دیواری خونمون قایم شم چشامو ببندم و برم نارنیا یا حتی هاگوارتز اینقدر با چشم بسته گریه کنم که همه غصه هام تو دروازه ی دوتا دنیا جا بمونه و دوباره بیام بیرون و ادامه بدم 

 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

نمیدونم

امروز جلسه پنج نفره بود پشتیبانم رو کرد بهم گفت خانوم فلانی چیشد پیشرفت کردی گفتم درس خوندم گفت قبلا نمیخوندی گفتم یه مدته کنارگذاشته بودم گفت چیشد به این نتیجه رسیدی که باید بخونی دروغ گفتم یچیزی سرهم کردم و تحویلش دادم ولی واقعیتش اینه من وقتی اون هواپیما تو اسمون منفجر شد انگار یکی زد تو گوشم که ببین مرگ همین نزدیکیه اگه به قدرت خداهم نمیری خطای انسانی تورو میکشه پس اگه میخوای کاری واسه زندگیت بکنی بهتره همین الان دست به کار شی 

دومیشم بابا بود از بیمارستان که برگشت شب اول درست همون مردی بود که از پنج سالگیم به خاطر داشتم همون برق چشم ها همون شوخ طبعی همون نگاه از فرداش ولی کم کم یکم دوباره حالش بد شد مامان میگه طبیعیه ولی به نظرم نیست حالا این ها مهم نیست چیزی که باعث شده من درس بخونم الان فقط بخاطر اون لحظه ایه که بابا حالش بد شد و به خاطر من به خاطر اینکه من ناراحت نشم و رو درس خوندنم تاثیر نذاره خودشو نگه داشت و اون لحظه من از خودم متنفر شدم زدم زیر گریه و بعدش گفتم احمق باید یه کاری بکنی باید ! و وقتی نگرانم شد که چقدر این بچه درس میخونه :| و مامانم گفت به یمن حضور توعه وگرنه تا قبل این رو تختش سکونت داشت و کلا میخوام بگم بخاطر جنگل چشاش بخاطر اینکه مثل همیشه سرشو بالا بگیره بگه تو میتونی من بهت ایمان دارم و ایمانش واقعی باشه نه از روی تعارفات معمول ...

 

+میدونین قبلا ها وقتی سرم درد میکرد یا مریض بودم خودمو پرت میکردم تو تخت و هیچ کاری نمیکردم ولی امروز با وجود سردرد درس خوندم جلسه پنج نفره رفتم ازمون دادم و اصلا بداخلاق نبودم و این یه قدم خیلی بزرگه واسه من :)) یه پیشرفت جذاب D:

  • ستوده --
  • جمعه ۲۵ بهمن ۹۸

هرچی تو چنته داری رو بریز پایین بیا رو بازی کنیم

میدونی تازگیا فهمیدم از سوپرایز شدن خوشم نمیاد از اینکه با چیزی رو به رو بشم که از قبل بهش فکر نکردم و امادگیشو نداشته باشم خب زندگیه دیگه هرچیزی ممکنه پیش بیاد هنوز یه عالمه اتفاق ممکنه بی افته ولی من همیشه میخوام یه قدم جلو باشم میشینم به همه چی فکر میکنم همه احتمال هارو درنظر میگیرم حتی وحشتناک ترین هاشونو بعد تا وقتی که اتفاق بی افته یه نفس عمیق میکشم و حلش میکنم چون قبلش حتی به وحشتناک تر از اون هم فکر کردم 

من همش میخوام یه قدم جلو تر باشم میخوام دستم پر باشه نمیخوام سوپرایز شم من عاشق اینم که ادما وقتی یه ماجرایی رو بهم میگن درحالی که چشام برق میزنه بهشون میگم میدونستم ولی ناراحتم چون باعث میشه از لحظه لذت نبرم و ارامشم رو از بین میبره 

 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۸

Dear self : stay strong

یه صفحه پر از غر رو نوشتم یکم مکث کردم دستم به دکمه انتشار نمیرفت نفس عمیق کشیدم و همشونو پاک کردم بغضمو قورت دادم به خودم گفتم بهار داره میاد دنیا هم یه روزی قشنگ میشه اگه هم نشد دنیای دیگه ای میسازیم قوی باش و صبر کن من کنارتم حتی اگه کسی باقی نمونه و نفس عمیق کشیدم 

 

  • ستوده --
  • سه شنبه ۲۲ بهمن ۹۸

جمعه ای که گذشت

 

| میتونم ساعت ها به غروب خورشید نگاه کنم و تو رو آرزو کنم .|

 

 

+این هفته خسته شدم امروز یکم واسه امتحان فردا خوندم الان ولی فقط میخوام وقت تلف کنم شاید هم کتاب بخونم . دلم میخواد ساعت ها بنویسم ولی کلمه ها از من فرار میکنن 

فردا ولی روز بهتریه و من پرانرژی ترم . پس به امید فردا 

  • ستوده --
  • جمعه ۱۸ بهمن ۹۸

نوبت شماست .

فکر میکنم این بار نوبت شما باشه ؛ زیر همین پست اگر حرفی حدیثی سخنی شعری اهنگی کلمه ای چیزی تو دلتون مونده رو بنویسین برام ؛ شناس یا ناشناس فرقی نمیکنه من همینجا منتظر کلمه های شمام .

 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸

How poetry saves us!

سه تا بیته در وصف اینکه دنیا خیلی مسخره و مضخرفه که خیلی زیباست صرف نظر از اینکه با این اندیشه موافقم یا مخالف این بیت ها عجیب به جون ادم میچسبن :

 

اولی : مجو درستی عهد از جهان سست نهاد  که این عجوزه عروس هزار داماد است 

دومی : برکام دل به گردش ایام دل مبند کاین چرخ کج مدار نه بر ارزو رود ( البته این بیت بیشتر رو غیرقابل اعتمادی دنیا تاکید داره) 

و اخری: گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده  از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی 

  • ستوده --
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۸

جادوی ۱۸ سالگی

_اپیزود اول سی ام دی نود و هشت ،اولین روز ۱۸ سالگی 

وارد مدرسه شدم عصبانی بودم صبح متوجه شدم که هندزفیریم رو گم کردم جدا از اینکه حس دست و پاچلفتی بودن داشتم اون هندزفیری رو خیلی دوست داشتم و تو نگاه اول دلم رو برده بود و نمیدونستم بپذیرم که عمر عشقمون اینقدر کوتاه بود D: 

ظهر که شد و از مدرسه تعطیل شدیم وقتی تو ماشین پیش مامانم نشستم متوجه شدم که مامان از یچیزی ناراحته و مثل همیشه نیست اما دوتا از دوستام تو ماشینمون بودن و درست نبود که اونجا سوال پیچش کنم به زحمت تا پیاده شدن دومین نفر صبر کردم و همین که در ماشین بسته شد رو کردم به مامانم و گفتم چیشده  رو کرد بهم و جویده جویده گفت بابات مرخص شده یه لحظه سکوت کردم و بعد با بلند ترین صدایی که ممکن بود فریاد کشیدم چی؟ 

ضربه دوم همین بود واقعا عصبانی و ناراحت بودم پرسیدم چرا ؟ و گفت که دکتر ها گفتن خوب نمیشه خیلی شکه شده بودم منفی باف درونم یک ریز غر میزد که دیدی گفتم؟ اصلا اگه سالی که نکوست از بهارش پیداست ضرب المثل درستی باشه چی؟ و نفس عمیق میکشیدم 

اون روز تمامش رو درحال دویدن بودم وسایلم رو به طبقه ی بالا انتقال میدادم و خیلی جدی قرار بود که بابا فردا برگرده درحالی که هیچی سرجاش نبود 

فکر کنم خیلی دارم رو این توصیفات اولیه وقت میذارم خلاصه ماجرا اینطوری شد که سین پیام داد که باید به مناسب تموم شدن امتحانای ترم اول بیرون بریم ؛خب این قسمت خیلی تابلو بود که قراره سوپرایز شم  اما یچیزی مشکوک بود خیلی اماتور داشتن عمل میکردن و خیلی راحت داشتن همه چیز رو لو میدادن و ازشون بعید بود پس یه فرضیه قوی تری اومد تو ذهنم و اونم این بود که این همه ی ماجرا نیست و اتفاقات هیجان انگیز تری قراره بی افته .

_اپیزود دوم یکم بهمن نود و هشت دومین روز از ۱۸ سالگی 

قلبم لبریز از شوق بود این بازی رو دوست داشتم تلاش اونها برای سوپرایز کردن من و تلاش من برای نقشه براب کردن نقشه هاشون :))) به هرحال خیلی طبیعی رفتار کردن حتی گفتن که لام بخاطر درسش نمیتونه بیاد باهامون که شک من از تولد دور تر شه چون من مطمئن بودم بخاطر تولدم خودشونو هرجا که باشن میرسونن حتی سین توی گروه گفت که راستی فردا بریم کیکم بخر برامون تولدت بوده من هوس کیک کردم گفتم باشه و به ادامه ی تجزیه و تحلیل شرایط پرداختم ؛ دست ح هم با اونها توی یک کاسه بود گاهی وقت ها برای بیشتر کردن هیجان ماجرا یه اشاره هایی به یک سری چیزها میزد اما حرف هاش اینقدر ضد و نقیض بود که گیجم میکرد

حتی در کمال تعجب عکس کادو هاش رو هم برام فرستاد تا مطمئن شه که دوسشون دارم و این کارهاش شک و تردید منو بیشتر میکرد :)) 

من به هر ریسمانی که فکر کنید چنگ زدم کافه پیشنهادیشون رو رد کردم و گفتم که به کافه ی دیگه ای بریم میخواستم ببینم اصرار میکنن روی همون مکان یا نه اما اصرار نکردن تعجب کردم با پیشفرض های من سازگاری نداشت از دست خودم عصبانی شدم ؛ از اینا آبی گرم نمیشد از ح راحت تر میتونستم حرف بکشم و دربرابر من خلع سلاح تر بود پس رفتم سراغ ح گفتم اعتراف کن گفت چیو؟ گفتم فردا تو سوپرایز منی؟ _ یادم افتاد این چیزی بود که خودم بهشون گفته بودم :)) گفته بودم بهترین کادو برای من ح با ربان زرد یا آبیه _  به ح گفتم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدیم که میتونیم باهم تولدم رو جشن بگیریم بهم گفت هنوز هم اینقدر بزرگ نشدیم که بتونیم باهم جشن بگیریم پس دلت رو الکی خوش نکن تیرم به خطا رفته بود و داشتم کم کم به این باور میرسیدم که نه واقعا خبری نیست هرچند امیدم رو از دست ندادم و گفتم احتمالا برای هیجان زده کردن من این رو میگه  بعد به دروغ گفتم که نمیرم میخواستم ببینم واکنش ح چه خواهد بود هرچند اون همواره در برابر نمیرم های من جوابش برو میگم بود و الان هم همین رو میگفت ولی خب ممکن بود سرنخ بیشتری نصیبم بشه و کاچی بهتر از هیچی بود ...

 

 

 

تا اینجاهم به حد کافی طولانی شده و بابت طولانی بودنش عذرخواهم .

به هرحال این قصه سر دراز دارد ... ادامه اش رو تو پست بعدی خواهم گفت :)) تا رقیق شدگی من هم به شما سرایت کنه :))

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸