مثل اینکه جدی جدی داره بهار میشه!

مدرسه ی من تو مرکز استانه و محل زندگی من توی یکی از شهرهای استان در نتیجه من هرروز یه مسیر نیم ساعت چهل دقیقه ای رو برای رسیدن به مدرسه باید طی کنم 

توی مسیر همیشه ما از یه باغی رد میشیم که سه چهار متر جلو تر از اون باغ یه تک درختی وجود داره که همیشه اولین درختیه که شکوفه میده 

یجورایی میتونم بگم پیام اور بهاره 

امروز نگاهم بهش افتاد و دیدم که پر از شکوفه شده شکوفه های صورتی کمرنگ 

یهویی دیدم که نه جدی جدی داره بهار میشه 

چقدر زود میگذره !

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

نیازمندیها

به یک عدد امیرکبیر مقاوم به انواع توطئه ها برای نجات ایران نیازمندیم 

  • ستوده --
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

دی ماهِ پر تلاطم اسفندِ آرام

اگه بعدها از من بپرسید که از ۹۷ چه چیزی رو بیاد میاری قول میدم چشمم رو روی تابستون پاییز و حتی دوماه اول زمستونش ببندم و بگم من اسفند ارامشم رو بدست اوردم  که البته فقط با حذف ادم ( های) ! سمی زندگیم ممکن شد ! 

و مهمترین چیزی که یاد گرفتم این بود که روابط باید باعث شن که ما احساس ارامش کنیم و حتی باعث شن که ما بهترین خودمون باشیم؛ هر رابطه ای اگه ازارمون میده، باعث میشه از خودمون متنفر باشیم یا گریه کنیم و غمگین باشیم (با توجه به اینکه مدرنتیه خودش به حد کافی ارامش رو از وجودمون گرفته )باید رهاش کنیم ( البته تلاش برای درست شدنش نیازه ولی باور کنین نود درصد مواقع به شکست منجر میشه !)

یکی دیگه از اتفاقایی که تو اسفند داره میافته اینه که من بجای اینکه به خودم تو آینه نگاه کنم و غر بزنم که چرا این شکلیه چرا اون شکلیه چرا جوش زدم ستوده داری چاق میشی زل میزنم به برق چشمهام و تلاش میکنم که بیشتر شن و حتی حس خوبی به خودم و ظاهرم دارم  پیدا میکنم 

ولی خب از طرفی احساس میکنم دچار بهران هویت شدم و نمیتونم بین کسی که میخوام باشم و کسی که هستم مرزی رو پیدا کنم به بیان دیگه اینقدر کسی که میخوام باشم تو ذهنم پررنگ شده که کسی که هستم رو گم کردم که البته به زودی یه راه حلی براش پیدا میکنم !

من حیث المجموع همه چیز اروم و خوبه و جای سرما استخون سوز زندگی داره بهار میاد !^


دریافت اینم یه اهنگ برای تغیر مودتون از شاهِ دیوونه ها سینا حجازی 

  • ستوده --
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

خودسانسوری بشر به روایت تصویر

هیچ وقت نفهمیدم از کجای ماجرا آدم ها به جای اینکه رک و راست باهم صحبت کنند و همه چیز را به هم بگویند  شروع کردند به لفافه گویی 

از کی به جای اینکه زل بزنند در چشم های هم و بگویند دوستت دارم دلم برایت تنگ شده یا حتی حالم ازت به هم میخورد به پروفایل های شبکه های مجازیشان متوسل میشوند 

اگر یک روز کسی پیدا شود که در چشم هایم زل بزند که ستوده جان ازت متنفرم محکم بغلش خواهم کرد و برای این حجم از صداقت عمیقا از او تشکر خواهم کرد !


پینوشت : کسی هست که دلم میخواهد روابطم را با او مستحکم تر کنم و همه اش با او حرف بزنم کاش  کلاس اول بودم آن وقت میتوانستم بگویم سلام با من دوست میشی؟

  • ستوده --
  • سه شنبه ۷ اسفند ۹۷

گفت و گوی دست ها

_ استار من بدستت میارم

+جک من خودم خودم رو از دست دادم چطور میتونی چیزی رو که یک بار از دست رفته دوباره بدست بیاری؟



پی نوشت : اگه از من بپرسن سخت ترین کار دنیا چیه میگم شاد بودن ارامش داشتن و خندیدن و راه ندادن به افکار منفی ( اخ از این اخری آخ از این اخری)

  • ستوده --
  • يكشنبه ۵ اسفند ۹۷

حالا همش نه ولی بیشترش که هست

میدونی ادما همه ی حرفهارو زدن همه ی کارهایی که باید میکردن رو انجام دادن و هرچیز ی که باید خلق میکردن رو خلق کردن و همه ی کتاب هایی که باید رو نوشتن

بقیش دیگه جنس دست دومه انگار تکرار مکرراته همش 


حالا اینو گوش بدیم ببینیم چی میشه : محسن نامجو ای یار جانی 

  • ستوده --
  • چهارشنبه ۱ اسفند ۹۷

نیمه موقت


نمیدونم این تصویر تصویر کسیه که هستم یا کسیه که میخوام باشم !

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷

نیازمندیها

فئودور داستایوفسکی یه جمله معروف داره که میگه : میخواهم اقلا یک نفر باشد که من با اون از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم 
من یکی از حامیان سرسخت اینم که ادمیزاد باید تنها باشه و تنهایی رو یاد بگیره  و تا میتونه به خودش تکیه کنه ولی الان تو شرایطی ام که  از ادمی که راحت بتونم همه ی چیزهایی که تو مغزم آزارم میده رو بهش بگم و اون فقط گوش بده و بفهمه بشدت استقبال میکنم 
ولی خب نمیشه نیست و چقدر شرایط سخت تر میشه اینطوری :(

حالا فعلا این اهنگ و گوش بدیم تا ببینیم چی میشه : cancion triste

  • ستوده --
  • دوشنبه ۲۲ بهمن ۹۷

درخت گیلاسِ دلم شکوفه داد

دقیقا دوروز دیگر  یک ماه از روز تولدم می گذرد و من ۲۸ روز است که ۱۷ سالگی را به پایان رسانده ام [ بله بیست و نه دی متولد شده ام ]

اما از کل این یک ماه  این ده روز اخیر یاد گرفته ام که زندگی کنم و با یک اکسپکتوپاترونوم همه ی دمتتور های لعنتی که مثل بختک روی زندگی ام افتاده بودند را فراری بدهم  و به جای اینکه هی در آینه نگاه کنم و غر بزنم که ستوده لپ هایت را لاغر کن ستوده چقدر لک افتاده روی صورتت ستوده فلان ستوده بیسار زل زده ام به چشم هایم و به برق چشم هایم خیره شدم 

میدانید من مطمئن بودم که خودم باید خودم را نجات بدهم و هیچ سوپر منی قرار نیست پیدایش شود و مرا از باتلاقی که درش گرفتارم نجات بدهد اما نمیشد نمیتوانستم اما از ده روزه پیش استین هایم را بالا زدم لباس رزمم را پوشیدم و برای پس گرفتن خودم دست به کار شدم 

 میدانم هنوز اول راهم و هنوز روزهای زیادی ممکن است بزنم زیر گریه و ناله سردهم که وای فلان و وای بیسار اما از یک چیزی مطمئنم اینکه اینبار هیج چیزی را نیمه کاره رها نخواهم کرد. 

 این شعر را هم جلوی چشمانم میگذارم تا یادم باشد همانقدر که اندوه در جانمان نشسته است همانقدر هم دلیلی برای شادی وجود داد : دنیا پر از رنج است با این حال درختان گیلاس شکوفه میدهد [ کوبایاشی ایسا ] 


پینوشت اول : نذر کرده ام اگر حالِ پدر بهتر شد بیست شاخه گل را به بیست ادم غمگین بدهم و برای ثانیه ای هم که شده حال کسی را بهتر کنم 

شما هم دعا کنید نه فقط برای من بلکه برای همه ی ادمهای زمین که حالشان علی الخصوص حال دلشان هرروز بهتر و بهتر باشد :)


  • ستوده --
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷

Kings cross station , platform 9 3/4


همه چیز دقیقا از همینجا شروع شد :

ایستگاه کینگز کراس سکوی نه و سه چهارم 

یه پسر لاغرِ عینکی با زخمی روی پیشونیش برای اولین بار سوار قطاری شد که زندگیش رو تغییر داد 

اولین باری که کتابهای هری پاتر رو خوندم ۱۳ سالم بود  قبلش فقط یچیزی از هری پاتر شنیده بودم و بشدت مشتاق بودم تا کتاب هاش رو بخونم یا فیلم هاش رو ببینم که دوستم تولد ۱۳ سالگیم دو جلد از هری پاتر و محفل ققنوس رو بهم هدیه داد 

[ البته هیچ وقت نفهمیدم چرا از وسط  :| چرا دو کتاب اول رو بهم نداد؟]

اینطوری بود که من دقیقا از وسط ماجرا وارد دنیای هری پاتر شدم 

فکر کنم عبارت زندگی کردن با این کتاب اینجا درست ترین تعریف برای رابطه ی من با این مجموعه داستان باشه 

من همزمان با هری هرمیون و رون تو سرسرای هاگوارتز غذا خوردم ، از کتابخونه هاگوارتز استفاده کردم و توی سالن عمومی گریفندور تکالیفم رو انجام دادم و برای مرگ اسنیپ و دامبلدور اشک ریختم و خط به خط این داستان رو نفس کشیدم 

هری پاتر شاید در ظاهر رمان نوجوان باشه که برای سرگرمی خونده میشه اما چیزهای زیادیو بهم یاد داد 

< بهم یاد داد برای اینکه ابر قهرمان دنیای خودت باشی نیاز به توانایی هایی فرا انسانی نداری و حتما لازم نیست کامل ِکامل  باشی بهم یاد داد دوستی ارزشمند ترین ودیعه ی این دنیاست که نصیبم شده و یاد داد که عشق قدرتمند ترین سلاح جهانه  با عشق به هرچیزی میشه پیروز شد >

گاهی وقت ها سعی میکردم جزییاتی از دنیای جادویی رو وارد دنیای خودم کنم ؛ چوبدستی بسازم چند تا کتاب با ظاهر جادویی درست کنم یا حتی نامه هاگوارتز رو برای خودم پست کنم  اما نمیشد خیلی چیزها این وسط درست نبودن و مصنوعی بودنشون فقط توی ذوقم میزد و کلافم میکرد اونوقت بود که از همه چنل های تلگرامی و پیج های اینستاگرامیه اینطوری لفت دادم و اجازه دادم این دنیا همینطور بکر و دست نخورده توی ذهنم  زندگی کنه  و سهم من ازش تنها خیال پردازی های قبل خواب باقی بمونه



فکر میکنم روزی که رولینگ دست به قلم برد تا این دنیارو خلق کنه هرگز فکرش رو نمیکرد که خیلی ها با این قصه ها زندگی کنن و نوجوونیشون رو رقم بزنن


پ ن : کاش زمان به عقب برمیگشت تا من برای اولین بار میتونستم این کتاب رو بخونم :(

پ ن ۲: مدت ها بود که میخواستم در ستایش هری پاتر پست بنویسم ولی احساس میکنم اصلا اون چیزی که میخوام نشده 






  • ستوده --
  • شنبه ۲۰ بهمن ۹۷