تیتر فرعی : ابری که دربیابان برتشنه ای ببارد

نگفتم هفته ی پیش اخرین یکشنبه ها با صاد بود؟ یا حدااقل قرار بود باشه ! چون صاد یه روز اومد بهم گفت یه روز تو این هفته رو به من اختصاص بده صبحونه بریم کافه منم گفتم خب چی از این بهتر دوشنبه بریم . ولی چرخید و یکشنبه افتاد این شد که قرار شد ما امروز صبح باهم بریم کافه 

دیروز و دیشب ح رو دیوونه کردم که پاشو توام با ما بیا دیگه بریم صبحونه بخوریم از من اصرار و از اون انکار یه بار میگفت اداره باید برم یه بار میگفت تولد عینه یه بار میگفت که صاد تنها کارت داره منم اخم کرده بودم و میگفتم خب تو که غریبه نیستی خلاصه هرچی من غر میزدم اون هیچ تمایلی نشون نمیداد منم گفتم اصلا درک نمیخواد بیای و صحنه رو ترک کردم 

صبح پاشدم ساعت نه و نیم همراه با سرویسم رفتم دم مدرسه صاد قرار گذاشته بود دم مدرسه بیاد دنبالم همین که رسیدم دیدم صاد اومد دنبالم سریع چپیدم تو ماشین اقای اسنپی و باهم رفتیم سمت کافه .

یچیزی جریان داشت که من نمیفهمیدم فضا به طرز عجیبی سحر امیز بود از صبح یه سری نشونه ها بودن که میگفتن ممکنه ح ام بیاد ولی بخشی از وجودم پسشون میزد چه آرزوی محالی به نظر میرسید 

وقتی وارد کافه شدم صاد گفت برو بالا بشین یه لحظه حس کردم اگه برم بالا میبینمش وقتی رفتم بالا کسی نبود پوزخند زدم چقدر رویایی فکر میکنی اینجا دنیای واقعیه خب؟ 

نشستیم منو رو برداشتیم صاد گفت جاتو با من عوض کن که کسی نبینتت قیافه من :| بسم الله حالا کی میاد اینجا منو ببینه بعد دوباره مشکوک شدم موقع سفارش دادنمم سه تا غذا انتخاب کرد خب ما دو نفریم؟ زیاد به شکم دامن نزدم به خودم گفتم میشه این شم پلیسی تو کنار بذاری؟ 

صاد رفت پایین هیجان زده بودم و نمیدونستم چرا ، تو فکر و خیالای خودم غرق بودم صدای پا اومد نفسم تو سینه حبس شد یکی چشامو گرفت باورم نشد اینجا بود دقیقا همینجا ...

سرتونو درد نیارم دورهم که نشستیم یهو از توی پلاستیک سه تا جعبه کادو پیچ شده خوشگل گذاشتن جلومم من دیگه واقعا هنگ کرده بودم گفتم اینااا چیههه و بله کادو بوددد اونم چی کتاببب اونم چی فلسفههه من داشتم از خوشحالی میمردم

یکی از کتابها کتابی که بود که جند ماه پیش تو گروه هم خوانی در وصف جلد جادوییش آه و ناله سر داده بودیم  و اونو که دیدم اصلا عنان از کف دادم 

بعدش که سفارش هامونو اوردن دیدم که سیب زمیینی سرخ کرده و قارچ و پنیره و اونایی که منو میشناسن میدونن من برای این ترکیب جون میدمممم حتی از پیتزا هم بیشتر دوسش دارمم و فکر میکنید در اون لحظه چی داشتیم :

یه ستوده که خوشبختی و خوشحالی برش کامل شده بود بله فقط با سیب زمینی سرخ کرده D:

من و ح اول به جون چیپس و پنیر افتادیم بعد رفتیم سر وقت سیب زمینی و قارچ و پنیر [برای مامانم که تعریف میکنم میگه من هی رژیم بدم بهت اینجا تو برو اونجا این چیزارو بخور -_- ]

خلاصه کلی خندیدیم و حرف زدیم زمان متوقف شده بود و یکی کیلو کیلو جادو میریخت تو اون لحظه ها

این آرزوی کل تابستونم بود و من امروز ارزومو زندگی کردم .

الان دارم فکر میکنم من تو زندگیم چه کار خوبی کردم و این ادمها پاداش کدومشونن ؟ و فکر میکنم که لیاقتشونو دارم؟ و بیشتر عاشقشون میشم .