صبح بلند شدم یه ساعت از دیروز زودتر پاشده بودم و این خودش یه پیشرفت روبه جلو محسوب میشد بعدش مامان رفت بیرون میزم کنار پنجرست نور خورشید افتاده بود رو کتابام خونه ساکت بود کم کم پودر جادویی تو اتاقم پخش شد و رفتم تو خیال اینقدر بافتم و بافتم اینقدر غرق شدم و غرق شدم که تا به خودم اومدم دیدم دوساعت گذشته دوساعت تموم تو سرزمین خیال میچرخیدم برای خودم وقتی به خودم اومدم و کم کم به زمین برگشتم چشمام هنوز برق میزد پس زمینه دهنم یکی داشت پیانو مینواخت و من حل شده بودم تو زندگی انگار 

کتاب امیلی رو خوندین؟ یه لحظه هایی بود که امیلی یه زیبایی عمیقی رو میدید و دچار یه حسی میشد که اسمشو گذاشته بود جرقه منم میخوام اسم این لحظه های خیلی معمولی ولی بی نهایت جادویی رو بذارم جرقه لحظه هایی که اتفاق خاصی نمی افته همه چیز ساده و معمولی و پر از سکوته اما عمیق که نگاه میکنی میبینی یکی انگار یه عالم پودر جادویی پاشیده روشون 

از وقتی حالم بهتر شده و دیگه ادم غمگینی نیستم این لحظه هارو تجربه میکنم بعد هی به خودم میگم حتما باید اون اتفاقا برات میافتاد و اینمهمه زمان از دست میدادی تا بفهمی باید چیکار کنی؟ و ته دلم میدونم که اره واقعا باید این اتفاقا می افتاد 

 

+شما چطورین ^_^ ایام به کامه؟