احساس سرگردانی دارم احساس میکنم تمام دنیا دور سرم میچرخد و من وسط یک سیاهچاله ی بزرگ گیر کردم و هی از درون مرا میکشد احساس میکنم هیج کدام از این حرف ها معنی ندارد یک مشت کلمه ی پوچ است .

دو دقیقه پیش باران میبارید دلم میخواهد بدانم کسی در اسمان کار نیمه وقت نمیخواهد ؟ مثلا میتوانم بالای سر فرشته هایی که دارند برای مومنان خانه میسازند به ایستم یا میتوانم برای دیزاین کردن کتابخانه ها کمکشان کنم یا مثلا بشینیم باهم بنده های خطا کار را از گناهکارهایش سوا کنیم  بالاخره یک کاری که مفید باشد از این نشستن در خانه تست زدن یا حتی اسکرول کردن شبکه های مجازی و فکر کردن به حاشیه هایی که مفت هم گرانند بهتر است 

 

از بی ثمری بیذارم از اینکه کار مفیدی نکنم هم بیشتر اما واقعا از اخرین باری که کار مفیدی کرده ام چقدر میگذرد ؟  

 

دیروز تولد رفتم بیشتر وقتم را به حرف زدن با صادِ کوچک و یک دختری که دوست دوست صمیمی سابقم بود اختصاص دادم حوصله جنگولک بازیهایی که بقیه در میاوردند را نداشتم البته عوضش ان ها خودشان را جای من خفه کردند 

بعد حواسم نبود که نباید سوسیس و کالباس و اینجور چیزها بخورم و خوردم و الان دارم خودم را ملامت میکنم که تو مگر نمیدانی تا اطلاع ثانوی ممنوع است خوردن این ها؟ 

تازه دستبندی را که ح برایم خریده بود را هم گم کردم و این دیگر نهایتش بود 

ولی معماری خانه شان مرا شیفته ی خودش کرده است دیوانه وار به دلم نشسته است یک خانه ی بزرگ و فوق العاده که جان میدهد تنهایی تویش زندگی کنی در سکوت و ارامش نقشه هایت را بکشی به گل هایت اب بدی کتاب بخوابی بپربپر کنی و با دوست هایت دورهمی بگیری من کلا خانه های بزرگ را زیاد دوست ندارم از جاهای دنج و خلوت بیشتر خوشم می اید ولی خانه آن ها با همه ی بزرگی اش احساس صمیمیت زیادی داشت 

 

نمیفهمم چرا یک بار لحنم را محاوره میکنم و یک بار خیلی رسمی و کتابی صحبت میکنم یک روانشناس اگر این حوالی بود میگفت این ها نشان از خود درگیری نگارنده دارد :))