امروز یکی از بچه ها رو کرد بهم و گفت که دیروز میم بهش گفته که از ستوده خیلی خوشم میاد در بند هیچی نیست هرجور که راحته زندگی میکنه و من داشتم فکر میکردم من چرا فکر میکنم این ویژگیمو از دست دادم پس ؟ ممکنه من اشتباه کنم؟ 

جمعه تولد خواهر میم دعوتم میم راهنمایی همکلاسیم بوده و دبیرستان تجربی میخونه و ما به طور کلی فقط آشناییم و من نمیدونم چرا تولد خواهرش دعوت شدم ولی خب میخوام برم حتی با اینکه حتی جمعیه که به دنیای من تعلق نداره اما من یه دوست مجازی داشتم که میگفت برو و با تضاد ها روبه رو شو یا به مسیر خودت بیشتر ایمان میاری یا به این نتیجه میرسی باید عوضش کنی درهرصورت تو چیزی رو از دست نمیدی 

 

این هفته یکشنبه ها با صاد برقرار بود  عصرش هم چهلم برادر سین بود و درگیر اونجا بودم ح رو هم از دور دیدم و کتابش رو برام امضا کرد مقدمه ی کتابش رو خیلی دوست دارم دلم میخواد یه یکشنبه با ح برم بیرون ولی خب میذارمش برای بعد فعلا وقتش نیست .

 

دوسه روزیه خیلی بی حوصلم کسلم و به طور کلی درس خوندنم به درد عمه م میخوره جمعه ازمون قلم چی رو بد دادم و یکم تو بحران تحصیلی به سر میبرم :)) فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه که از یه تنبلی و خمودگی چند ساله دربیای و رو غلتک بی افتی ولی میتونم یعنی باید بتونم فقط باید به خودم زمان بدم و درعین حال که به خودم سخت میگیرم به خودم زیاد سخت نگیرم 

 

دیشب یه فیلم دیدم به اسم  بوک اسمارت داستان دوتا دوست بود که خیلی مثبت بودن و یهو یه شب مونده به فارغ التحصیلیشون  تصمیم میگیرن لذت هایی که بقیه تجربه میکنن رو تجربه کنن و به پارتی اخر سال خونه یکی از بچه ها برن 

چیزی که تو این داستان برای من قشنگ بود تعلق این دوتا دوست به هم بود و داشتم فکر میکردم من چقدر دلم دوستی رو میخواد که برای من باشه فقط که رابطه دو نفره بی نقص خودمون رو داشته باشیم و اه حسرت کشیدم .