پریروز یکشنبه بود طبق معمول یکشنبه ها با صاد داشتیم منتها این دفعه با حضور افتخاری سین و شین [ اخ که من چقدر این دوتا دخترو دوست دارم یعنی قشنگ خواهرن ] صبح رو در جوار هم سپری کردیم خندیدیم خوردیم من دیگه اون احساس معذب بودن اولیه رو ندارم خونه صاد احتمالا تا اخر تابستون در کابینت هاشم وا میکنم ! :| بعدش رفتم کلاس ریاضی و واقعا هنگ بودم میگفت دو ضربدر چهار میگفتم شیشش :| امتحان رفت بگیره هیچییی یادم نمیومد میخواستم همونجا بخوابم برگه هارو نگرفت گفت پیش خودتون باشه خدا خیرش بده بواقع 

بعد ما شب قبلش قرار گذاشته بودیم بریم بیرون خودمون قبل از اینکه سین و شین بخوان بیان خونه صاد هیچی بعد از کلاس رسیدم خونه دیدم پیام دادن کجایی زنگ بزن بهمون زنگ زدم گفتن بیا کانون پرورش فکری میم رو ببینیم و یکم تجدید خاطره کنیم بعدم بریم یه جایی بچرخیم یکم همینطوری حرف زدیم که صدای جفتشون دراومد گفتن ستود گشنمونه گفتم نیمرو بزنم بیارم براتون؟ سین گفت اخه پروفسور صبح نیمرو خوردیما  بعد گفتن که میرن خونه شین ناهار بخورن و منم برم اونجا 

رفتیم اونجا و از ثانیه اول دوباره خندیدن رو شروع کردیم و تموم یه ساعتی که اونجا بودیم قهقههه میزدیم :| حتی به ترک دیوار هم خندیدیم یعنی بعدش رفتیم کانون و سین میم رو دید و بعد رفتیم سمت خونه سین اینا تو ضل افتاب ( درست نوشتم ) نشستیم تو یه چمنی بعد یهو دیدیم چندتا مرد که هیکلشون سه تای یخچال بود دارن میان سمتمون من ضمن تشهد خوندن گوشیمو از تو کیفم برداشتم و گفتم سلاممم مامان داریم میایم همونجا وایسا الان رسیدیم بهت و این دوستان گرامی تنها با ذکر کجا میرین بیاین باهم ریلکس کنیم از خیرما گذشتن بنده هم سعی کردم اون قسمت ایده ال گرای درونم رو که هی میگه خدایا ما زن ها چقدر بدبختیم هی میگن شما ریحانه این شما فرزانه این بعد یه قانون وضع نمیکنن که ما حداقل از خشونت کلامی در اسایش باشیم بعد رفتیم سر خاک داداش سین سین یکم گریه کرد یکم ناراحت بود من یکم باهاش حرف زدم و بغلش کردم بعد راه افتادیم سمت خونه سین اینا دم در ایستاده بودیم که سگ فامیلشون یهو با دو اومد سمتم بعد من اول خیلی ریلکس ایستاده بودم یهو دیدم دوسانتی متر بیشتر باهام فاصله نداره یهو با جیغ گفتم بخدااااا من ادم مناسبی نیستمممم بعد یهو دیدم همه دارن نگام میکنن من با گونه های سرخ شده به سمت خونه ی سین اینا حرکت کردم که دیدم سین و مامانش از خنده نفسشون بالا نمیاد دیگه :| بعد رفتیم اونجا چپیدیم تو اتاق سین باز مسخره بازی دراوردیم خندیدیم و یکم که گذشت عین بچه های خوب من و شین اومدیم خونه هامون 

قصه ی ما بسر رسید کلاغه به خونش نرسید D: