صبح بلند شدم دیشب نتوانسته بودم بخوابم و صبح هم زود بیدار شده بودم و توقع سردرد داشتم ولی خبری نبود به نظرم از همانجا مشخص میشد که امروز روز خوبیست دیروز بابای همکلاسی ام زنگ زد و گفت که نمیتواند فردا مارا ببرد و آیا امکانش هست که مامان زحمتش را بکشد ؟ پس با این حساب مامان باید مارا میبرد لباس هایم را پوشیدم و در آینه حسابی قربان صدقه خودم رفتم . 

سرتان را درد نیاورم روانه راه شدیم و مامان دربین راه گفت که کجا پیاده ات کنم به خانه ی صاد نزدیک تر است؟ گفتم همین بغل پیاده ام کنی میروم و مامان سرکوچه شان مرا پیاده کرد ساعت یک ربع به هشت بود و نمیدانم چرا به نظرم یک ربع زودتر از هشت آنجا بودن درست نبود ! یکمی آن اطراف گشتم و اصطلاحا خیابان هارا متر کردم ؛خودم هم از کارم خنده ام گرفته بود .ساعت دو دقیقه به هشت بود که به خودم تشر زدم خودت را جمع کن ستوده و برو و رفتم.

بالاخره سوار اسانسور شدم و به خانه ی صاد رسیدم بعد از بغل اولیه ! وارد خانه شدم کیفم را روی مبل گذاشتم و نشستم خجالتی بودن به من نمی آید ولی راستش را بخواهید کمی خجالت میکشیدم خودم هم نمیدانم چرا 

حرف زدن را شروع کرده بودیم از هر دری حرف میزدیم که بیشترش حول محور ح میچرخید و خب چه کسی بود که ناراحت باشد؟!

در میانه ی همین حرف هایمان بود که صاد صدایم زد که بیایم و صبحانه بخورم یک چیز گیلانیی که اسمش را یادم رفته  با سیب زمینی سرخ کرده و زیتون [ تمام ترکیبات مورد علاقه من ] و من حتی با وجود بی اشتهایی جدیدم  تا ته بشقاب را خوردم و فکر میکردم نه هنوز بخش های شکموی وجودی ام نفس میکشند و به خودم لبخند زدم  صاد گفت که از ح تقلب گرفته است که من چه چیزی را خیلی دوست دارم و او گفته برای سیب زمینی سرخ کرده جان میدهد .

ما در همین حال حرف میزدیم و میخوردیم بعد از اینکه کارمان با بشقاب ها تمام شد لیوان چای من را برداشتیم و به هال رفتیم روی مبل نشستیم و حرف زدن را از سر گرفتیم گاهی وقتها هم سکوت میکردیم میدانید صاد از آن آدم هاییست که برای حرف زدن نیاز به کلمه هم ندارد او حتی در سکوت هم تاثیر مثبتش را [ حداقل برای من ] به جا میگذارد 

در ادامه ازش خواستم که چند تا کتاب به من امانت بدهد مدت ها یک چیزی حدود دوسه هفته از اخرین کتابی که خوانده بودم میگذرد و من دلم برای کتاب خواندن پر میزند کتاب ناطوردشت و بیگانه را بهم امانت داد و سقوط را به من هدیه کرد و من عاشق آدم هایی هستم که بهم کتاب هدیه میدهند به نظرتان واقعا چه چیزی زیباتر از کتاب میتوان هدیه داد ؟

و من بشدت ذوق زده بودم و در دنیای خودم غرق بودم بعد از کمی سکوت یادمان آمد که من دیشب خواسته بودم تا بهم اوریگامی درنا را یاد بدهد افسانه ای ژاپنی میگوید اگر هزاردرنای کاغذی درست کنی به آرزویت میرسی و من تصمیم گرفته بودم که این کار را بکنم ( نه فقط برای اینکه به ارزویی برسم ) به هرحال صاد رفت و کاغذ های اوریگامی اش را که بشدت دلبر بودند اورد و شروع کرد برایم توضیح دادن و همزمان یکی هم درست کرد بعد یک کاغذ بدست خودم داد و گفت درست کن درست کردم تا هایم کمی کج و معوج شد ولی اشکال ندارد در زمانی که من داشتم یک دانه درست میکردم او هم یک دانه دیگر درست کرد و از هزارتا سه تایش را درست کردیم 

ساعت نزدیک یازده بود و طلسم قرار بود باطل شود و همه چیز جادویش را از دست بدهد برایم اسنپ گرفت مجبور بودیم بجای کالسکه و اسب از راننده اسنپ استفاده کنیم که برای لحظه های قشنگی که گذرانده بودم راننده مذکور زیاد شاعرانه به حساب نمی آمد تازه اعصابش از اینکه ده دقیقه معطلش کرده بودم هم خرد بود میخواستم بگویم ببخشید بغل اخریه مان [بر وزن اولیه ]کمی طول کشید ولی خب مطمئن بودم متوجه نمیشد بیخیال راننده شدم و به محض اینکه به دم مدرسه رسیدم خودم را به کلاس ریاضی رساندم ولی استاد دوست داشتنی ام هنوز وارد کلاس نشده بود نفس راحتی کشیدم  لبخند از لب هایم جدا نمیشد حس خوبی داشتم.


* داشتم با صاد حرف میزدم که پرسید سه شنبه ها با موری را خوانده ای؟ این برنامه ماهم میشود یک شنبه با صاد از این ایده خوشم آمد .


*از مقر فرماندهی مامان خبر رسیده که شام کشک و بادمجان است و بله خوشبختی کامل شد ^_^