امروز جلسه پنج نفره بود پشتیبانم رو کرد بهم گفت خانوم فلانی چیشد پیشرفت کردی گفتم درس خوندم گفت قبلا نمیخوندی گفتم یه مدته کنارگذاشته بودم گفت چیشد به این نتیجه رسیدی که باید بخونی دروغ گفتم یچیزی سرهم کردم و تحویلش دادم ولی واقعیتش اینه من وقتی اون هواپیما تو اسمون منفجر شد انگار یکی زد تو گوشم که ببین مرگ همین نزدیکیه اگه به قدرت خداهم نمیری خطای انسانی تورو میکشه پس اگه میخوای کاری واسه زندگیت بکنی بهتره همین الان دست به کار شی 

دومیشم بابا بود از بیمارستان که برگشت شب اول درست همون مردی بود که از پنج سالگیم به خاطر داشتم همون برق چشم ها همون شوخ طبعی همون نگاه از فرداش ولی کم کم یکم دوباره حالش بد شد مامان میگه طبیعیه ولی به نظرم نیست حالا این ها مهم نیست چیزی که باعث شده من درس بخونم الان فقط بخاطر اون لحظه ایه که بابا حالش بد شد و به خاطر من به خاطر اینکه من ناراحت نشم و رو درس خوندنم تاثیر نذاره خودشو نگه داشت و اون لحظه من از خودم متنفر شدم زدم زیر گریه و بعدش گفتم احمق باید یه کاری بکنی باید ! و وقتی نگرانم شد که چقدر این بچه درس میخونه :| و مامانم گفت به یمن حضور توعه وگرنه تا قبل این رو تختش سکونت داشت و کلا میخوام بگم بخاطر جنگل چشاش بخاطر اینکه مثل همیشه سرشو بالا بگیره بگه تو میتونی من بهت ایمان دارم و ایمانش واقعی باشه نه از روی تعارفات معمول ...

 

+میدونین قبلا ها وقتی سرم درد میکرد یا مریض بودم خودمو پرت میکردم تو تخت و هیچ کاری نمیکردم ولی امروز با وجود سردرد درس خوندم جلسه پنج نفره رفتم ازمون دادم و اصلا بداخلاق نبودم و این یه قدم خیلی بزرگه واسه من :)) یه پیشرفت جذاب D: