همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد 

ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم 

هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند حرف هایش را کجا بریزد 


+از این وسواس و فوبیای لعنتی ام که جدیدا شدت گرفته متنفرم هی توی مغزم میچرخد و مرا از کار و زندگی انداخته است اه .


+شاید احساس کنید غمگینم ولی نیستم 

+برای بابا  یک چیز نصفه ای نوشته ام و حتی نمیتوانم دوباره بخوانمش