میدونید من  وقتی که فهمیدم بابام مریضه که این مریضی هم بخشی از نوجوونی من هم کودکی داداشم و هم جوونی مامانمو به یغما برد و  یادگار از یه جنگ هشت سالس گریه نکردم 

همیشه سعی کردم شاد باشم و به مامانم حس زندگیو انتقال بدم که چیزی نشده که ماام مثل بقیه ایم 

نخواستم یه دردی به درداش اضافه کنم 

پس تبدیل شدم به یه نوجوون که برای انقراص دایناسور ها ،عدم برابری بین زن و مرد و حرفای احمقانه ی یه مشت خاله زنک گریه میکنه

یه ادمی که همه فکر میکنن لوس و احمقه و همه ی درداش تو همین خلاصه میشه 

اما میدونید بماند که ادما با این طرز فکرشون حسابی ازارم دادن ولی برام جالبه هیچ وقت فکر نکردن شاید من بخاطر این بخاطر انقراض دایناسورا گریه میکنم چون حکم اون قطره ی آبیو داره که کاسه وجودمو سرریز میکنه 

که این یه بهونس 

من حیث المجموع اگه بخوام بگم کاش بشه قوی تر شم ...اونقدر که نه عدم برابری زن و مرد نه حماقت بشر و نه حتی درد و رنجی که روی قلبم سنگینی میکنه اشکمو درنیاره =))