هی میخوام اینجا بنویسم نمیتونم
هی به در و دیوار اینجا نگاه میکنم و کلمه ها تو مغزم میچرخن
فکر کنم کم کم باید مهاجرت کنم از این خونه
چون که دیگه خونه من نیست انگار
خواستم فقط اعلام حیات کنم :))و از کنکور جون سالم بدر بردم.
شما چطورید؟ چه خبرها؟
میگه تکلیفتو مشخص کن یا بیخیال شو یا درست تلاش کن این برزخی که خودتو توش انداختی نصفه دیگه ی موهات رو هم میبره تو آینه به خودم نگاه میکنم لکه های صورتم بیشتر شده و بیشتر پف کردم تصمیم میگیرم بعد از کنکور یه چکاب کلی هم برم تا ببینم این مدت چه بلایی سر خودم اوردم. کم صبرم زیاد بااراده نیستم و بی نهایت عجول و صدالبته بلندپرواز و میدونی ترکیب اینها برای کنکور اصلا چیز خوبی از آب درنمیاد.
از صبح فقط سریال دیدم تا بتونم خودمو جمع کنم دوباره برگشتم به آشپزخونه واسه درس خوندن و باید سعی کنم که ورزش رو هم ادامه بدم .
یه عالمه نامه برای خودم نوشتم و تو تک تکشون به خودم وعده وعید دادم که روزهای خوب میان و واقعا میان به نظرم فقط باید صبور باشم.
اینارو مینویسم تا بعدا یادم باشه این روزا چه حسی داشتم و شرایط چطوری بود چون میدونید دلم میخواد وقتی همه چی تموم شد سرمو بالا بگیرم و به خودم بگم دیدی؟ از پسش براومدیم و حسابی با خودم پز بدم
قرار بود باز بشه این در، صبح بشه این شب پس چیشد؟!
پژواکِ عزیزم!
سلام
امیدوارم آب و هوای سرزمین رویاها خوب باشد! راستش داشتم فکر میکردم چه میشود که یک رویا در سرزمین شما عنوان هدف میگیرد؟ مثلا میشود هدف همان رویایی باشد که دانشگاه رفته و تحصیلات اکادمیک را گذرانده و سری توی سرها دراورده است و بعد هم متین و موقر روی صندلی نشسته تا ادمیزادی که صاحبش است بالاخره به او برسد؟
خب فرض را برهمین میگیرم که توهم مثل بقیه ی هدف ها روی صندلی ات نشسته ای قهوه ات را سفارش میدهی و DVD تلاش های ناقص مرا که بی نهایت آبرو بر هستند نگاه میکنی و عین تماشاچی های فوتبال یک ریز زیر لبت بد و بیراه میگویی که دختره ی احمق را نگاه کن و بعد یک دیوانه ساز درست میکنی و ترس ها و ناامیدی های دنیا را به سمتم میفرستی تا شاید فرجی حاصل شود.
شاید هم نه حسابی از من راضی هستی . من را که با چند ماه پیشم مقایسه کنی حسابی میتوانی پیش بقیه ی هدف ها پز بدهی که کیف میکنی از اینکه من پله های موفقیت را یکی یکی یا دوتا دوتا بالا می آیم و امید وصال در دلت پر رنگ تر میشود.
من اما شبیه یک حرکت نوسانی میان این دوتا میچرخم. هیچ چیز به جز فکر و خیال تو وکِشیدن خودم برای تنها یک قدم رو به جلو برایم اهمیت ندارد و باور کن که بی نهایت سخت است برای آدم راحت طلبی که همه چیز را بدون زحمت بدست می آورده و حالا دارد یاد میگیرد خیلی چیزها یک قیمتی دارند.
همه ی حرف هایم همین است ، امید، آرزو، هدف، کنکور، درس خواندن دهنم آشفته تر از این حرف هاست که بتوانم به جمله و کلمه های درست فکر کنم با این همه وقتی اینجا مینویسم و دکمه ی انتشار را فشار میدهم انگار همه چیز زیر انگشتم له میشود و میرود پی کارش .
به فردای کنکور که فکر میکنم قلبم رقیق میشود به لحظه ی موعودی که برای فرداهایش طومار لیست و برنامه است که نوشته ام و راسنش را بخواهی لحظه ای اهمیت ندارد که من هم شبیه بقیه کنکوری ها برنامه هایم به سطل اشغال تاریخ پرت میکنم یا نه و تنها چیزی که الان میتواند لبخند را برلب هایم بی اورد همین طومار هایی هستند که سرنوشتشان مشخص نیست .
سرنوشت من هم مشخص نیست. برخلاف چیزی که میگویند خیلی چیزهای من به کنکور وابسته است و آینده ی تو پژواک وابسته به کنکور است پس لطفا اگر گرد جادویی نیم تاج رونکلاوی چیزی که میتواند کمی نجات بخش باشد را آن طرف ها پیدا میکنی با پست بین کهکشانی حوالی اینجا کن .
دوستدار تو ستوده
+ اسمت را پژواک گذاشتم چون تو حاصل بازگشت صداهای درونی من هستی تو بازتاب وجودی من هستی برای تمام چیزهایی که از این دنیا میخواهم.
همیشه فکر میکردم تا زمین درحال چرخیدن است من و ح حرف برای زدن داریم این روزها اما هردوتایمان از حرف زدن فرار میکنیم انگار که کلمه هایمان تمام شده باشند و ما از همه ی ذخیره هایمان استفاده کرده باشیم . همه چیز نحس و شوم به نظر میرسد ناامیدی مثل هیولایی سه سر تمام تلاشش را میکند تا از درز های خانه وارد شود درد جایش را به آرامش داده است .
امید ، انگیزه،تلاش، هدف نبض هاشان به شماره افتاده است از اخرین وسایل مان تمام و کمال استفاده کرده ایم حتی شک های الکتریکی و امکان برگشتنشان هنوز هم ضعیف است چرا که وضعیت ناپایداری دارند اما هنوز زنده اند .
یک جایی از کتاب نحسی ستارگان بخت ما هیزل میگوید اولین باری که رفته بود بیمارستان وقتی پرستار ازش پرسید که از یک تا ده چقدر درد داری گفتم نه تا پرستار فکر میکرد چقدر شجاعم اما من میخواستم درد دهم را برای وقت دیگری نگه دارم .
من هم همینم همه ی این ها را به علاوه ی یک سری چیزهای دیگر بگذارید کنار هم میشود منِ این روزها
هربار که از خودم میپرسم از یک تا ده چقدر درد داری؟ جوابم هشت است و هربار میگویم خب هنوز دوتا مانده لوس بازی درنیاور
+باید یک موضوع جدید اضافه کنم اسمش را هم بگذارم پراکنده نویسی :)
+اوایل قرنطینه دوباره اینستاگرام رو نصب کردم و یک اکانت ساختم راستش رو بخواید زندگی بدون اینستاگرام خیلی راحت تر و زیبا تر بود اما دلم نمیومد تنها راه ارتباطی با بعضی از دوستانم رو از دست بدم اما بعد از این بازگشت بیشتر از قبل متوجه شدم که هیچ چیز جای وبلاگ رو نمیگیره و اینجا و آدمهای اینجا هیچ کجا پیدا نخواهند شد.
+نمیدونم گفتم یا نه ولی بعد از مرخص شدن بابا از بیمارستان من به طبقه ی بالای خونمون مهاجرت کردم تا درس بخونم و حالا چیزی حدود سه ماه از داشتن خونه ی نیمه مجردی من میگذره و میدونید واقعا تجربه ی محشریه تنها زندگی کردن خصوصا وقتی مسئولیت هاش باتو نباشه و فقط لذت هاش مالِ تو باشه .
+اوایل قرنطینه با صاد و ح رفتیم بیرون که آش بخوریم من از آش خوشم نمیاد ولی آش های صاد بی نظیرن و هنوز مزه ش زیر دندونمه .
+میدونید کنکوری بودن این بدی رو داره که جز درس ناامیدی و ترس و یا حتی امیدواری زیاد ماجراهای هیجان انگیزی برای گفتن نداری و از اونجایی که مهارتم تو نویسندگی هم چنان تعریفی نداره درنتیجه نمیتونم وقایع عادی رو به طور هیجان انگیزی جلوه بدم که خوندنی به نظر برسه ولی دلم میخواد این فرایند رشد رو ثبت کنم چون من واقعا هیچ شباهتی به آدم تیرماه پارسال ندارم و بی نهایت خوشحالم از این بابت.
+به علت مسئله ی کنکور من نتونستم تو این قرنطینه اونطور که باید و شاید خودم رو با تجربه های جدید و انجام کارهای عقب افتاده خوشحال کنم و فقط به دیدن چند تا فیلم بسنده کردم :
جنگ ستارگان ، مدرسه راک و زنان کوچک ۲۰۱۹ که باید یک بار درموردشون بنویسم .
+توی اسفند ماه هدفم برای آینده تغییر کرد خیلی عجیب بود من از سال هفتم دقیقا تا خود اسفند به مدت شیش سال یک چیز رو میخواستم و یک جورهایی مطمئن بودم این خودشه ولی همیشه برام سوال بود که چرا با اینکه هدف دارم اما انگیزه و تلاش کافی نداشتم اما اسفند ماه باعث شد که واقعیت رو بفهمم و بعد از اون یک چیزی همواره من رو وادار میکرد که درس بخونم واقعا روزهای زیادی بود که میخواستم بیخیال شم ولی باز یک چیزی من رو پشت میزم می برد و وادارم میکرد هرچند کم هرچند جزئی یک قدم رو به جلو بردارم .
+میدونید وضعیت خیلی بد بود مثلا توی اسفند من تاحالا یک کلمه هم از فیزیک یک نخونده بودم و هیچی نمیدونستم هیچ ایده ای درمورد فشار انرژی و غیره نداشتم ولی الان فقط نیمی از ترمودینامیک رو نخوندم هنوز و واقعا گاهی وقتها به خاطر همین چیزها از خودم احساس رضایت میکنم.
+ایندفعه میخواستم راجع به یک چیزهایی غیر از خودم درس و کنکور حرف بزنم ولی نشد :))
سال نوتون مبارک امیدوارم نود و نه براتون پر از خوشحالی آرامش و زندگی باشه .
شرایط وحشتناکیه ادم ها میمیرند هرروز تعداد مرده ها بیشتر میشه و ادم های بیشتری مبتلا میشن هر آهنگی که مربوط به بهار و عید باشه رو دانلود کردم و باهاشون بغض میکنم با اهنگ های ایرانِ من هم همینطور اما یه آهنگ افغانستانی هست به اسم سرزمین من با اون بیشتر از همه گریم میگیره برای ایران برای کابل برای سوریه برای ما ادمها که توی لجن خاورمیانه دست و پا میزنیم . معلوم نیست کنکور چه زمانیه و راستش من واقعا خسته ام از هیچ کاری نکردن و درعین حال استرس داشتن و عذاب کشیدن هم خسته ام دلم میخواد یه کاری بکنم ولی دست و دلم به هیچ کاری نمیره و تنها چیزی که یکم میتونه حالم رو بهتر کنه فرندزه
من صبور نیستم و دلم نمیخواد بدبین باشم ولی هیچ جوونه ی امیدی باقی نمونده دیگه . اینم تموم میشه بدتر از این هاش بوده و رفته ولی ما قرار نیست دیگه ادم های سابق بشیم میدونید؟
یه زخمی روی روحمون قراره خون مرده بشه
پرومتئوس رو میشناسید؟ توی اسطوره های یونانی یکی از تیتان ها و خدای آتشه و مثل اینکه عاشق آتنا دختر زئوس بوده . زئوس توی دوران خلق انسان ها پرومتئوس رو انتخاب میکنه تا کنار بشر باشه و همه چیز به جز آتش رو به انسان بده از اونجایی که پرومتئوس بشدت به انسان ها عشق میورزیده در برابر انسان ها عنان از کف میده و اتش رو دور از چشم زئوس به انسان ها میده .
اونطوری که هزیود ( شاعر یونانی ) میگه پاندورا نفرینی برای نوع بشر بوده که بعد از دزدیدن آتش توسط پرومتئوس بر بشر نازل شده زئوس با پتک هرمس پاندورا اولین زن انسانی رو از زمین خارج میکنه( مثل اینکه میزنه رو زمین بیرون میاد یه همچین چیزی ! )
هرمس اون رو دوست داشتنی مثل یک الهه خلق کرد و مهارت عجیبی در زیبا دروغ گفتن و فریبکاری به اون عطا کرد و ذهن و ماهیت یک سگ خیانت کار رو در وجود پاندورا قرار داد
آتنا الهه ی خرد و جنگاوری به پاندورا یه لباس نقره ای پوشوند و بهش بافتن رو اموزش داد .
و هفاستوس اون رو با یک الماس طلایی شگفت انگیز از حیوانات و موجودات دریایی تاجگذاری کرد.
و به همین ترتیب هرکدوم از تیتان بهش ودیعه ای رو دادن .
از این جا به بعد چند تا روایت داریم اما مستند ترینشون که توسط یه اسطوره شناس بلاد کفری نوشته شده بود میگه که زئوس پاندورا رو به برادر پرمتئوس هدیه میده پاندورا وقتی وارد محل زندگی برادر پرمتئوس میشه جعبه ای رو میبینه که بشدت مهر و موم شده ست (و ظاهرا اون هم هدیه ی زئوس بوده) و از اونجایی که بشدت کنجکاو بوده در جعبه رو باز میکنه
اون جعبه اما شامل همه ی تباهی ها و سیاهی های دنیا بوده که در اون پنهان بوده
تا پاندورا به خودش بجنبه همه ی اونها شروع به پخش شدن تو دنیای مادی میکنن و از جعبه فرار میکنن
پاندورا به امید اینکه شاید بخشی شون رو بتونه زندانی کنه در جعبه رو میبنده و تنها امید که ته جعبه
برای همیشه توی جعبه باقی میمونه .(یه روایت دیگه هم میگه که زئوس جعبه رو مستقیم به خود پاندورا امانت داده بوده که اون نتونسته مقاومت کنه و جعبه رو باز کرده و ادامه ی ماجرا)
حالا سوال اصلی اینجاست
امید وسط اونهمه تباهی چیکار میکرده؟ مگر نه اینکه ما امید رو به عنوان یک منجی میشناسیم و اون رو یک فضیلت تلقی میکنیم پس چطور توی جعبه ای از تباهی ها پنهان بوده؟
جواب این سوال رو نیچه در کتاب وقتی نیچه گریست به زیبایی بیان کرده :
نیچه تقریبا فریاد زد: امید مصیبت آخرین است! وقتی جعبه پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناخته تر بود در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا امید بود. از آن پی انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچه نیک اقبالی می داند. ولی ما از یاد برده ایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویش ادامه دهد. امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی می کند.
وقتی نیچه گریست اروین د یالوم
میدونید حالا نوبت شماست که انتخاب کنید
امید یک منجیه یا یک نفرین؟
منبع thoughtco.com
+دلم میخواد وبلاگ مفید تری داشته باشم و توش از چیزهایی بیشتر از غرولند هام از زندگی پست بذارم .این فکر میکنم اولین قدم باشه .
مردم دسته دسته میریزن تو داروخونه ها و ویتامین های سی و دی میخرن میدونی این یکی به نظرم واقعا تقصیر حکومته اگه بجای اینکه کرونارو خاله بازی نشون بده و از همه ی توانش مثل همیشه برای زیر سوال بردن ماهیت مشکل استفاده کنه یکم اگاه سازی کنه اگه محض رضای خدا یکم از عقلش کمک بگیره ما اینهمه از هرماجرایی یه فاجعه ی بشری نداریم -_-