همیشه فکر میکردم تا زمین درحال چرخیدن است من و ح حرف برای زدن داریم این روزها اما هردوتایمان از حرف زدن فرار میکنیم انگار که کلمه هایمان تمام شده باشند و ما از همه ی ذخیره هایمان استفاده کرده باشیم . همه چیز نحس و شوم به نظر میرسد ناامیدی مثل هیولایی سه سر تمام تلاشش را میکند تا از درز های خانه وارد شود درد جایش را به آرامش داده است .

امید ، انگیزه،تلاش، هدف نبض هاشان به شماره افتاده است از اخرین وسایل مان تمام و کمال استفاده کرده ایم حتی شک های الکتریکی و امکان برگشتنشان هنوز هم ضعیف است چرا که وضعیت ناپایداری دارند اما هنوز زنده اند . 

یک جایی از کتاب نحسی ستارگان بخت ما هیزل میگوید اولین باری که رفته بود بیمارستان وقتی پرستار ازش پرسید که از یک تا ده چقدر درد داری گفتم نه تا پرستار فکر میکرد چقدر شجاعم اما من میخواستم درد دهم را برای وقت دیگری نگه دارم .

من هم همینم همه ی این ها را به علاوه ی یک سری چیزهای دیگر بگذارید کنار هم میشود منِ این روزها 

هربار که از خودم میپرسم از یک تا ده چقدر درد داری؟ جوابم هشت است و هربار میگویم خب هنوز دوتا مانده لوس بازی درنیاور 

 

+باید یک موضوع جدید اضافه کنم اسمش را هم بگذارم پراکنده نویسی :)