احساس میکنم به سندرم کلکسیونر مبتلا شدم هرکتابی که دارم احساس میکنم کافی نیست و دلم میخواد برم چیزهاایی که بقیه دارند رو هم بخرن درصورتی که میدونم کتاب هایی که دارم کتاب های نسبتا خوبی ان و این منم که باید حداکثر استفاده رو ببرم .

 

همه چیز بیش از اندازه کند پیش میره اما من این روزها دوست دارم سرعت زندگیمو بالاتر ببرم  دلم میخواد صبح ها از خواب بیدار شم ورزش کنم صبحونه بخورم و متوقف نشدنی کار کنم اما نمیدونم چرا نمیتونم به اون حد ایده آل خودم برسم و زمان زیادی هم ندارم و این منو کلافه میکنه 

 

معلم شیمی مون که وصفش رو قبلا گفتم یه دریچه جدیدی رو تو ذهنم باز کرد  حالا وقتی دارم دستمو با صابون میشورم توی ذهنم فعل و انفعالاتی که رخ میده رو مرور میکنم و شگفت زده میشم به یه گل نگاه میکنم سریع توی ذهنم همه ی چیزهایی که راهنمایی خوندم مرور میشه و من از این حجم از زیباییی که فارغ از زیبایی بصری توی لایه های عمیق تری ازش پنهان شده به وجد میام یه طوری که انگار علم باعث میشه همه چیز زیبا تر به نظر بیاد 

نمیدونم تونستم منظورمو توضیح بدم یا نه ولی معلم شیمیمون باعث شد که همه چیز به جای کاغذ بیاد تو دنیای واقعی و درس خوندن تو مدرسه معنی جدیدی به خودش بگیره .

 

به هرحال کنکوری بودن هم یه چالش جدیده که این روز هام رو پر کرده و فقط و فقط امیدوارم که بتونم با موفقیت ازش گذر کنم و چیزهای خیلی خیلی بیشتر از یه رتبه ی خوب و دانشگاه خوب ازش بدست بیارم .