دوست جان

امتحان هندسه را وحشتناک دادم اما بعداز امتحان دوتا کتاب خواندم جلسه پشتیبانی قلم چی فقط به این جمله گذشت که این ستوده ستوده واقعی نیست ( حقیقتا فقط یاد جمله ی این اسلام اسلام واقعی نیست افتادم ) امیلی را خیلی دوست دارم فضای کتابش تنش های دنیای بیرون را از من میگیرد و باعث میشود احساس کنم دوباره ۱۳ ساله ام دوباره خوشحالم و حتی خوشبخت .

امتحان عربی امروز هم بد نبود به نسبت آنکه احساس میکردم هیچی حالیم نمیشود فکر کنم ۱۸ به بالا شوم درکل اهمیت زیادی ندارد برای حسابان جبران میکنم 

بعدش رفتم دکتر اخر میدانی در دو انگشت زیر گوشم احساس سنگینی میکنم انگار که یک وزنه ده کیلویی به آن اویزان کرده باشند دکتر گفت چیزی نیست یک التهاب ساده است اما فکرهای منفی هی توی مغزم جولان میدهند خودشان را به دیواره مغزم میکوبند و مرا کلافه تر میکند

بعدش رفتم کلاس زبان آنجا حالم بهتر شد همه چیز انگار بهتر است اما این عادت احمق نشان دادن خودم در مدرسه و کلاس زبان از سرم نمی افتد  باید یک جوری ترکش کنم 

میخواهم حقیقیتی را به تو بگویم در این لحظه انقدر احساس ترس و وحشت و ناامنی تمام بدنم را فرا گرفته است که احساس میکنم توان انجام هر کاری از من صلب شده است اینها خیلی بد است خیلی.


ناراحت نمیشوی اگر بگویم از وقتی از ح جدا شده ام دنیا چقدر برایم خالی شده و چقدر دلم میخواد زار زار گریه کنم اما خودکرده را تدبیر نبوده و نیست میدانم فرداها یادم میرود ولی این احساس ناامنی و بی تعلقی بدجوری گریبان گیرم شده 

دوست جان ادم ها اصلا پناهگاه امنی برای من نیستند فعلا به واژه ها پناه اورده ام و هی از چرت و پرت های روزمره ام برای تو مینویسم

تو مراقب خودت باش و به جای من حالت خوب باشد 

دوستدار تو 

ستوده 

پی نوشت : یادم بنداز در نامه بعدی از امیلی برایت بگویم