دوست من
فردا امتحان هندسه دارم و همه چیز پیچ در پیچ است
فکر کنم بار هزارم باشد که اینجا مینویسم همه چیز پیچ در پیچ است
دیشب فال حافظ که گرفتم گفتم خواجه یه راهی جلوی پام بذار دارم از این اشفتگی دیوانه میشم
و خواجه هم یه بیتی رو فرمودن که مخلص کلام این شد که به خدا روبیارم
بنده ام چیزی نگفتم و در سکوت به فکر کردن رو اوردم
این اواخر پاییز همه چیز پر از منفی بافی بود و من به هر ریسمان پوسیده ای چنگ زده ام تا اینقدر فکر و خیال نکنم و با هرکسی که فکرش را بکنی صحبت کرده ام و کمی تمایل دارم خودم را تکه تکه کنم که حق نداشتم اینقدر با ادمهای دیگر حرف بزنم و همان بهتر که مچاله شوم در خودم و خودم را به دندان بگیرم
میدانم مسخره است !
هیچ چیز خوب نیست و خودمم نمیفهمم که چه مرگم است و چرا تعلل میکنم و کاش سروکله ات پیدا میشد و نجاتم میدادی و میدانم که نمیایی و اینجا فقط خودم هستم و خودم که باید خودم را نجات بدهم
اما چطور؟ خودم هم مانده ام

هوا زیاد سرد نیست اما مادر جان مجبورم میکند بخاری را هی بزرگ کنم و لایه لایه پتو روی خودم بی اندازم که مبادا سرما بخورم

راستی در مقدمه کتاب هندسه ۱ مبتکران که برای سال نود بود یک چیز قشنگی پیدا کرده ام که درنامه ی بعدی برایت میفرستم
دیگر حرفی ندارم
دوستدار تو
ستوده 


پی نوشت : فکر کنم ایده ی جالبی بشه که بجای نوشتن روزمرگی هام به صورت عادی اون هارو به شکل نامه بنویسم یه خلاقیتی ام میشه اینطوری  :)))