مطمئنم اگر همین الان کسی با چاقو قسمتی از بدنم را ببرد بجای خون حرف و کلمه از آن خارج میشود همه نگرانند آنقدر که غین دو روز است پیله کرده است که ستوده حرف بزن و جواب من تنها همین بوده که : نمیتوانم حرفم نمی آید و او سری از تاسف تکان داد و گفت اصلا بدرک :|

از صبح همه چیز یک جور احمقانه ای حال بهم زن بود یاد پارسال منزل مامانبزرگم اینها افتادم که تو پذیرایی نشسته بودم که شوهر خاله ام برگشت گفت :میدونی ستوده آدم تو زندگیش چیزهایی رو داره که فکر میکنه اگه از دستشون بده میمیره 

اما اینطوری نیست شاید تا مدتی جای خالیشون ازارش بده اما بعد از مدتی حتی ممکنه بخاطرشون هم نیاره 

و من مچاله شدم درخودم که مشکل اصلی همان بخش اولش است همان ضربه ی اولیه ی از دست دادن که تا مدت ها روح آدم را سوهان میزند 

خندید...پوزخند زدم 

پایم را داخل کلاس هندسه که گذاشتم همه سعیم براین بود که حواسم را جمع کنم و تمرکز کنم که بفهمم معلم بیچاره چه میگوید ..اما نمیشد نیشتر دردی در قلبم نفس کشیدن را ناممکن ساخته بود 

تنها شعری در مغزم بالا و پایین میپرید که از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام و اینقدر کلافه ام کرده بود که میخواستم داد بزنم بدرک که خسته ای مجبوری حملش کنی

اما نزدم بجایش سعی کردم خودم را بغل کنم اما آرام نمیشدم نیم ساعت بعد احساس کردم قلبم راحت تر میزند و نفس کشیدن آسان تر است اما کم کم پس کله ام تیر کشید گردنم خشک شد شقیقه هایم نبض گرفت و منفی ترین فکرهای عالم خودشان  را به در و دیوار مغزم میکوبیدند

بحران بدی بود احساس میکردم دنیا درحال تمام شدن است 

هنوز که هنوز است با اینکه شش هفت ساعتی میگذرد اما سرم درد میکند و تمایل به خالی کردن یک گلوله را درمغزم دارم اما خب مطمئنم فردا از اینکه اینقدر دیروز خودم را اذیت کردم میخندم و دوباره ادامه میدهم 

به قول آنی شرلی از مزایای این دنیا همین است

همیشه مطمئنی فردای دیگری وجود دارد