صبح با استرس بلند شدم کتاب عربیمو باز کردم و سعی کردم جاهایی که وقت نکرده بودم حفظشون کنم رو از بر کنم اما نمیشد 

استرس امتحان به جونم افتاده بود 

به  مدرسه رسیدم و سعی کردم اخرین تلاش هامو برای حفظ این زبون زمخت به کار ببندم که زنگ خورد  و من باید سر جلسه ی امتحان میرفتم 

امتحان سخت بود نه فقط برای من که نصف نیمه خونده بودم بلکه حتی برای اونهایی که حسابی درس خونده بودند

 قرار بود وقتی رسیدم خونه اتاقمو تمیز کنم اما تنها کار مفیدی که انجام دادم افتادن روی تخت و اسکرول کردن اینستاگرام و تلگرام بود 

تا اینکه بالاخره طاقت نیاوردم و لطف کردم !روی میزم رو تمیز ،رو تختیم رو صاف‌ و زباله هارو جمع کردم 

 و دوباره به همون کار همیشگیم ،یعنی اسکرول کردن ادامه دادم 😂

گذشت و گذشت (البته در این بین شهرزاد رو هم دیدم )

که رسید به ساعت هشت و من قصد کردم که کتاب سه شنبه ها با موری رو به اتمام برسونم 

(که مفصل باید راجبش صحبت کنم ) و هر صفحه که رد شد بیشتر احساس زندگی کردم بیشتر روحم پرواز کرد و بیشتر خوشحال شدم از اینکه به کتاب خوندن علاقه مندم خط به خط و صفحه به صفحش برای من درس بود و روحم رو نوازش کرد 

و الان؟ صدای بارونی که به پنجره میخوره و بوی خاک بارون خورده روحمو وارد یه خلسه ناب کرده